جستجوی شاعران جهان
Classical Poets
The list on this page include some of the greatest poets of all time. To read poems of your favourite classical poet, just click on his / her name..
این لیست فهرست کاملی از بزرگترین شاعران کلاسیک جهان را شامل می شود.برای خواندن اشعار این گروه از شاعران بر روی نام شاعر مورد نظر کلیک کرده و سپس در صفحه جدیدی که باز خواهد شد علاوه بر دریافت اطلاعات جامع راجع به آن شاعر ، به تعدادی از معروفترین اشعار وی نیز دست می یابید .تعداد اشعاری که به آن دست خواهید یافت در مقابل نام شاعر مشخص شده است. در گوشه ای از صفحه یاد شده کادری دیده خواهد شد که با کلیک بر روی آن می توانید تعداد بسیار زیادی از اشعار شاعر مورد نظر را که بصورت pdf تعبیه شده است دانلود کنید. اسامی زیر که به ترتیب حروف الفبا نظم یافته است در واقع شما را به صفحات بسیار متعدد سایت جوینده ی شعر(http://poemhunter.com) متصل می کند.
مشاهده لیست شاعران در ادامه مطلب
ادامه مطلب...
كتاب " در بند كردن رنگین كمان " منتخبی از شعرهای خانم غاده السمان شاعر سوری و یكی از شاعران مطرح و تاثیر گذار عرب است. او شاعری بزرگ و داستان نویسی پر آوازه در جهان عرب است كه در این چند دهه ی اخیر شعرهای او تاثیر بسزایی بر ادبیات عرب گذاشته است . این كتاب و چند كتاب دیگر او به قلم آقای عبدالحسین فرزاد ترجمه و از سوی نشر چشمه سال هاست كه روانه ی بازار شده است.
ادامه مطلب...
از شاهچراغ تا شاهجهان
از فرودگاه امام تا فرودگاه دهلی بیشتر از سه ساعت باید خودم را با روزنامه های صبح ایران و یک صبحانه زورکی مشغول کنم تا پاهایم به سر زمینی برسد که فلفل ها و فیل هایش تا ته دل را می سوزانند....هند کشور هزار ادیان است و سرزمین عجایب. از اولین پلیس های سبزه خاکی پوش فرودگاه که سان ببینم دوساعت از زندگی عقب افتاده ام....حالا واقعا ساعتم را یکصد وبیست دقیقه تمام جلو می برم و گم می شوم در میان آدمهایی که قرن ها از زندگی عقب مانده اند.....فرصتی برای ماندن در دهلی ندارم.....باید هر چه زودتر ناتورام راننده با مرام خودمان را پیدا کنم....او ودوستانش در ضلع جنوبی فرودگاه منتظر ما هستند.....منتظر من و دوتن از دوستانم و ایرانیان دیگری که به دیدار سرزمین هند شتافته اند....من باید امروز به جی پور بروم ..... ناتورام با همان متانت همیشگی اش حلقه گل های نارنجی را به گردن من می اندازد و به انگلیسی خیر مقدم می گوید....اشتباه اولم نیست اینکه بی توجه به شکل و شمایل خودرو های هندی بروم جلو و جای راننده بنشینم....بعد هم سرم را بالا بگیرم و فرمان و متعلقات را پیش روی خودم ببینم....یکهو بزنم زیر خنده و همه دوستانم اولین سوتی مرا با تمام وجود بخندند....اما شاید این خنده آخر من و دیگر دوستان باشد.
از مسیر دهلی به جی پور نرمه بارانی که می بارد از غم مردمی سخن می گوید که از صبح تا شب باید برای یک لقمه نان ، زیر آفتاب داغ تابستان عرق بریزند و جان بکنند....اینجا فقر بیداد می کند و من حتی اگر چشمهایم را ببندم از بوق ممتد ماشین ها و شلوغی مردمی که برای فروش اجناس خود به سمت من هجوم می آورند می توانم بدانم حالا کجای این کره خاکی دارم به سختی نفس می کشم.....من طاووس نخواسته ام اما دارم جور سر زمینی را می کشم که انگار با هویت من و درد های بی پایان من پیوندی دیرینه دارد.....تمام وقایعی که برایم اتفاق می افتد را انگار بارها و بارها در گذشته ای دور و نزدیک ، در یک خواب پریشان دیده ام.....فردا روزی مثل همه کبوترچاهی های عاشقی که گرد معبد شیوا حلقه زده اند بغضی غریب مرا فرا می گیرد و من چکه چکه آب می شوم....کفشهایم را به احترام شیوا بیرون می آورم....همین کار را در شب عید مبعث هم باید در مسجد جامع دهلی انجام دهم.....دلم شور می زند....شکوه سنگ ها و برج و باروها تمام وجودم را تسخیر کرده است....فکر می کنم فرسنگ ها از شیوایی که اینهمه راه را به شوق دیدار او آمده ام دور مانده ام :
شیوای من ترانه گنگی بود مثل اشک....مثل بغض....مثل وقتی گم می کنم راه خانه ام را و مثل همه روز هایی که منتظرت بودم و نیامدی...مثل تمام روز هایی که منتظرم نبودی و سرآسیمه تا زیر ناودان های غمگین خانه شما دویدم درباران
شیوای من خدای خدایان نیست....شیوای من یک جفت گوشواره بیشتر از بهار ندارد....شیوای من زنی هزار چشم نیست مثل میترا دختر خورشید.
- حالا باید زنگ را با صلابت بکوبم تا شیوا به من اذن ورود بدهد -
شیوای من ناشنیده مانده میان خواب اساطیر....شیوای من گوشواره های عاج نمی خواهد....شیوای من جایی همین حوالی در لکنتی ابدی پنهان است.....مثل من که گاهی لکنت می گیرم شوق آمدنش را در باران....مثل او که تکه تکه می شود در خواب متلاشی ایوان.....مثل من که هزار و چندمین ستاره را در نگاه قدسی او خواب می روم....مثل او که مرا تا بره های رهای ستاره می برد هرشب....مثل رنگ روناسی روسری اش که مرا از خوابی هزار ساله بیدار می کند.
امروز فرداست و من که دیشب خسته و کوفته خودم را در اتاق کوچکی در هتل جی پور به خواب زده بودم حالا می توانم بروم توی ناله مرد مسلمانی که از مسجدی محال در همین نزدیک های هتل به گوش می رسد آبتنی کنم....سرم را زیر آب ببرم تا نشنوم هیاهوی آدم ها و ماشین ها را....سرم را زیر آب ببرم تا نبینم مردان و زنان بی درد طبقه دوم این هتل چند ستاره را .....مردان و زنانی که با چشمهای آبی و موهای بلوند و بورشان آمده اند تا بدمستی های شان را در این گوشه از این خاک سرخ عربده بکشند.....هفت روز دیگر در دهلی به دیدار آخرین شعله های گاندی خواهم رفت و به او خواهم گفت حق دارد آتش بگیرد....بسوزد....خاکستر شود .....حق دارد پاهای لاغر و لرزانش را از زمین بردارد حتی اگر خاک دردکشیده میهنش باشد....از نامی که بر سنگ سیاه آرامگاه او نقش بسته است می توانم بخوانم که اینجا کاری از خدای اوهم بر نمی آید.... حساب و کتاب زندگی یک میلیارد انسانی که در این گوشه از زمین از کمترین امکانات زندگی بدور مانده اند از دست خدا هم بیرون است.....اما بازهم می توانم خودم را سرآسیمه به اولین مسجد محل برسانم و از صدای اذان مبهمی که در شرجی هوای شهر جاری است دنبال کسی بگردم که سایه سایه با من است....وضو بگیرم و در میان بچه های کوچکی که به من زل زده اند خم و راست بشوم ... بعد هم کوچکترین شان بیاید و با زبان نگاه به من بفهماند که مسلمان است....بعد با کلمات دست و پاشکسته نام مرا بپرسد....وقتی بگویم محمد...حسین....گل از گلش بشکفد و لبخندی عزیز بزند....لبخندی که نشان از نوعی مهربانی وهمدلی دارد....او هم انگار همیشه منتظر کسی است که از راهی خیلی دور بیاید و برای چشم های آشنایش یک سوغات سبز بیاورد...او را در آغوش بگیرد و نوازش کند و او با نگاه ، تنها با نگاه و لبخندی و کمی سکوت ....و غروری آشکار به بچه های هندو بفهماند که این است....این است همان کسی که ایندره و شیوا و خدایان دیگر حتی خوابش را نمی بینند....همه این سال های سکوت و این حرفهای ناگفته لحظاتی بین من و او رد و بدل می شود....یک لحظه به خودش می آید...تازه یادش می آید سلام نکرده با من دست می دهد و با لهجه هندی خودش بلند می گوید سالام.... نامش را می پرسم....احمد.... دوستانش را هم به من معرفی می کند....مثل پروانه دورم می گردند و من دور آنها.....یافته ایم انگار بعد از سال ها گمشده خود را اما نه....این دیدار کوتاه بیش از بیست دقیقه به طول نمی انجامد..... من باید دوستانم را که توی مغازه های سنگ و الماس به ارقام نجومی قیمت ها خیره شده اند پیدا کنم... یا نه بهتر است همینطور بی هوا توی خیابان های آگرا قدم بزنم.....
امروز عصر از جی پور به آگرا آمده ام..... و هنوز باید بیست و چند ساعت صبر کنم تا تاج محل آغوش مهربانش را بر من بگشاید...اما هنوز درنگی باقی است تا فردا صبح در گوشه ای از خیابان زنی لاغر اندام با بچه ای که از گرسنگی چشم هایش بیشتر از چشم های مادر گود افتاده است جلو مرا بگیرد و هی التماس کند..... چشمهایم ناخواسته به گوشواره بلند و زیبای او می افتد....او حتی بلد نیست از نگاه کنجکاو من رو بگرداند و شرم کند... او فقط یاد گرفته است که التماس کند.....او چیزی هایی می گوید... من هم چیزی هایی..... اما من تنها از چشمهای خسته او دارم می شنوم سالهای بی سامانی خودم را....من دارم التماس را در فجیع ترین شکل ممکن در هیات زنی درمانده و آواره می بینم....لباس زرد و نارنجی اش نشان از رنجی بی پایان دارد.....با چند روپیه کمک کردن به او تقدیر پیشانی سیاه آفتاب خورده اش عوض نمی شود....من مسیرم را ادامه می دهم وهمچنان ادامه خواهد یافت درماندگی آدمهایی که تنها می خواهند زنده باشد .....در هندوستان کمتر دستی برای کمک به گدایی مستاصل از جیب های خالی بیرون می آید.....زن با نگاه پر از خواهش خود به من می فهماند که اینجا با کشور من فرق دارد...اینجا همه دستانشان روی کلاه خودشان است تا باد نبرد.....اینجا حضرت عباسی وجود ندارد تا بعد از چند خواهش کوتاه ، دلی را برای کمک به انسانی دردمند بلرزاند و دستی را از جیب های تهی بکند.....
من برای سفرنامه نوشتن خلق نشده ام...اصلا سفرنامه سرم را بخورد....من دارم از آدمهایی می گویم که هیچ شباهتی به بزن بکوب فیلم های شاد و شیدای شان ندارند.....اینجا زنها تنها لباس های رنگارنگ شان ، شبیه خنده های آیشواریارای است....اینجا شاهرخ خان را تنها بر تابلو بزرگ تبلیغات در حال خنده می بینی و در حالی که یک نوشابه خنک را دارد به آفتاب داغ تعارف می کند. اما پایین را که نگاه می کنی همه چیز ناگهان رنگ می بازد....اینجا کسی نمی رقصد ....اینجا همه دسته جمعی در خاک و خاکستر خودشان غوطه می خورند وسگ دو می زنن.... من دارم از آدمهایی می گویم که تاج محل هم هیچ گلی به سر آنها نزده است.....اینها اصلا یانی را که گروه ارکسترش جهان را فتح کرده است نمی شناسند و نمی شنوند.....صدای ممتد ناله های بچه ها و پیرزنان حاشیه خیابان شنیدنی تر است انگار......حالا بگذار یانی هم دلش خوش باشد که دارد توی عجائب هفتگانه کنسرت می دهد.....راستش اصلا سر در نمی آورم در مملکتی که اینهمه آواره دارد پادشاهانش اینهمه برج و بارو را از کجا آورده اند. ملک زاده ای چطور می تواند از بالای برج عظیم خودش ، جی پور دردمند را ببیند و در امبرافورت رقص و آواز راه بیاندازد.... سیتی پارک جی پور اینهمه ساعت های آفتابی را می خواهد چکار کند ...آنهم در سر زمینی که باران یکریز اجازه نمی دهد حتی درنگی چشمهایت بر آفتاب نا مهربان بتابد.
راهم را در خیابان های شلوغ آگرا ادامه می دهم.....هر از گاه ، گاوی سفید ، جلو چشم های میشی من ظاهر می شود و بی اعتنا به من ، مسیر خود را ادامه می دهد. گاو ها اینجا برای خودشان خدایی می کنند. کسی کاری به کارشان ندارد. هرجا که دلشان خواست پرسه می زنند و اصلا کاری به چراغ راهنما و اینجور قرتی بازی های دنیای مدرن ندارند. او مثل بسیاری از هموطنانش دارد دموکراسی را با پوست و استخوان تجربه می کند. از پرسه های آنها در خیابان های شلوغ عکس می گیرم و همه فکر می کنند من خر شده ام .....به هر حال خاطره این گاو های پیشانی سپید هم خود حکایتی بود آن روز ها.
از هتل ، چند کیلو متری دور شده ام....با التماس مرد دیگری که با زبان هندی و انگلیسی چیزهایی می خواهد به من بفهماند متوقف می شوم....دست از سرم بر نمی دارد.... او یک اتو دارد ....موتور کوچک سه چرخه ای که وسیله ایاب و ذهاب کسانی است که کمی تا قسمتی دست شان به دهانشان می رسد....از من می خواهد تا هر جا می خواهم با او بروم : تاج محل ، اگرافورت یا هر جای دیگر از شهر...فقط مرا از رفتن به بخش قدیمی اگرا منع می کند ....او مردی لاغر اندام است با چشم هایی خسته اما نافذ....چشم هایی که با وجود همه درد ها و مصایب ، خنده را از یاد نبرده اند.....به نظر می رسد از زندگی پر ملال خود راضی است...او یک هندوست ...... انگار آیین هندوها به آنها آموخته است که باید به سهم ناچیز خود از زندگی راضی باشند....می داند که من ایرانی ام ، با این حال باز از من می پرسد.... وقتی می فهمد مسلمانم برای اینکه احساس آرامش کنم کلماتی را به فارسی تکلم می کند.....الله.....سالام.....هندو مسلم برادر.... با اینکه می دانم او می خواهد تنها به بهای ده روپیه که مغازه داران متمول آگرا به او می دهند مرا در بازارچه های بی درد سنگ و فرش و الماس آواره کند اما با شنیدن کلماتش دلم آرام می گیرد..... او به زبان بی زبانی به من می فهماند که به یک منبع فیض معتقد است و من هم که مسلمانم از این جهت با او اشتراکی ماهوی دارم......فرق می کند قصه ما با بی بند و باری هایی که در دنیای بی معنویت امروز جریان دارد....او با این سخنان بی صدا ، حالی ام می کند اگر چند روز دیگر در یکی از معابد هندو دلم شکست خودم را زیاد نخورم......و هی دل دل نکنم برای اینکه دستهایم را با تواضع تمام جلوی صورتم بگیرم و ایندره را احترام بگزارم.....ته دلم خالی نشود اگر عابد هندو ماده مقدس را با سر انگشتان لرزانش بر پیشانی ام بگذارد.....
او با زبان انگلیسی چیزی هایی می گوید و من دارم به نقش و نگار دستهای زنی می اندیشم که چند روز پیش گلبرگ های سرخ را برای شیوا هدیه آورده بود.....تماس کوتاه انگشت عابد با انگشت اشاره زن ....و به جا ماندن نقشی سرخ بر حنابندان دست او.....و آبی مقدس که زن می تواند لاجرعه بنوشد آن را و در ملکوت کبوتر های چاهی معصوم امبرافورت پر بگیرد.....این تماس کوتاه ، تمام وجودم را در هلهله شوق به پرواز در می آورد و من جای خالی دستهای تو را در دستانم احساس می کنم....کاش ساری های این سامان بی تابی مرا اینقدر شبیه روسری سارا نمی رقصیدند......
فردا در تاج محل باید بوی نجابت تو را از مرمر سفید و انگاره های مرصع ایوان بشنوم.....باید بیست سال تمام بی تو بمانم تا سرانجام در همسایگی آفتاب نگاهت ، سر بر بالین خاک بگذارم.....شاهجهانم من امروز انگار که در قلعه آگرا فورت مرا تنها به جرم از تو گفتن زندانی کرده اند ....و من تنها هر پسین خسته می توانم پشت میله های مشبک زندان سنگی ام بایستم و تو را که ممتاز همه محله های دنیایی در خیال در آغوش بگیرم .....تو باید چشمایم را در زلال آب رودخانه جمنا که مرا به تو وصل می کند ببینی......من همه معمارهای دنیا را واداشته ام تا مرمر تنت را در عریانی خاک ساحل نقش بزنند....من فرمان داده ام تا هشت بهشت را بر آرامشگاه تو زمین بگذارند.....من گفته ام تا پاره های تنم را از بازار و از دست فروش های سمجی که می خواهند تکه دنیا را به قیمتی گزاف به من قالب کنند بکنند و در تو بریزند .
فردا بیست اگوست است و از اتفاق استاد عیسی شیرازی برای ساختن تاج محل زاده می شود......من چهارصد سال دیر به اینجا آمدم....اما می دانم که کسی مثل من از شاهچراغ تا شاه جهان را یک نفس دویده است تا تاج محل برای همیشه روی سر زمین بماند....امشب اگرا ، نور باران می شود و فردا من می توانم در تاریکی زیر زمین تاج محل، دنبال روز های گمشده خودم بگردم....این تاریکخانه تنها یک روز در سال باز می شود و من می توانم به هوای صدای جوانی که راهنما من است و چند قدم پیش تر از من در تاریکی پیش می رود و مدام مرا محمد صدا می کند بروم تا ته تاریکی و روشنای چشمهایت را پیدا کنم....من اینجا باید خیلی از دوستانم را به یاد بیاورم.....من وقت چندانی ندارم ..... باید آخرین sms تو را با شوق تمام بخوانم و دلم را به بادگیر های کویر بسپارم. من ، دهم شهریور باید در حوالی گل سرخ دور تو بگردم......من باید خانه ام را برای مهمان عزیزی که از قنات و قنوت سرشار است آماده کنم..... قرار است آفتاب بیاید خانه من ..... قرار است خانه ام از چشمهای قهوه ای کسی آذین شود یک شب........
دوشیزه
ماریو بارگاس یوسا
ترجمه عبدالله كوثرى
همسن و سال ژولیت شكسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتى فاجعه بار و رومانتیك. زیباست، بخصوص اگر ازنیمرخ تماشایش كنى. صورت كشیده و زیبایش با گونههاى برجسته و چشمهاى درشت و كم بیش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد.دهانش نیمه باز است، جورى كه انگار دارد دنیا را با سپیدى دندانهاى سالم و بىنقصاش به مبارزه مىخواند، دندانهایى اندك برجسته كهلب بالایش را به كرشمهاى غنچهگون بالا برده است. گیسوى بسیار سیاهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتشرا گرفته و در پشت سر بدل به گیس بافتهاى شده كه تا كمرش مىرسد و بر گرد كمر مىپیچد. ساكت و بىحركت است، همچونشخصیتى در تئاترهاى ژاپنى، و جامهاى لطیف از پشم آلپا كا به تن دارد. نامش خوانیتا است.
بیش از چهار صد سال پیش زاده شده، در جایى در آند، و حالا در صندوقى شیشهاى (كه در واقع كامپیوترى با این شكل است) درسرماى نود درجه زیر صفر زندگى مىكند، بر كنار از گزند آدمى و فساد و پوسیدگى.
من از مومیایىها متنفرم و هر بار یك كدام از آنها را در موزه یا در مقابر باستانى یا در مجموعههاى شخصى دیدهام براستى برایمتهوعآور بوده. آن عواطفى كه این جمجمههاى سوراخ سوراخ با حدقههاى خالى و استخوانهاى آهك شده كه نشانهاى از تمدنهاىگذشتهاند، در بسیارى از مردم (و نه فقط باستانشناس) بیدار مىكند هیچ گاه به سراغ من نیامده. این مومیایىها بیش از هر چیز مرا به اینفكر مىاندازد كه ما اگر به سوزاندن جسدمان رضایت ندهیم بدل به چه چیز وحشتناكى مىشویم.
اگر به دیدار خوانیتا در موزهى كوچكى كه دانشگاه كاتولیك آركیپا مخصوص او ساخته رضایت دادم به این دلیل بود كه دوست نقاشمفرناندود سزیتسلو، كه مفتون تاریخ پیش از كلمب است، مشتاق این سفر بود. یقین داشتم كه تماشاى كالبد آن كودك باستانى حالم را به همخواهد زد.
اما اشتباه مىكردم. همین كه چشمم به او افتاد براستى یكه خوردم و مفتون زیبایىاش شدم. اگر از حرف همسایهها نمىترسیدم ایندختر را مىدزدیدم و به خانه مىبردم و معشوق و شریك زندگى خودم مىكردمش.
سرگذشت خوانیتا همانقدر شگفت و غریب است كه چهرهى او و حالت بیان ناشدنى كه به خود گرفته، حالتى كه هم مىتواند از آنكنیزى فرمانبردار باشد و هم از آن ملكهاى متكبر و مستبد.
در روز 18 سپتامبر 1995 یوهان راینهارد باستانشناس به همراه راهنماى آندىاش میگل ساراته مشغول پیمایش قلهى آتشفشانآمپاتو (با 20702 متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. این دو نفر در جستجوى آثار ماقبل تاریخ نبودند، بلكه مىخواستند از نزدیكنگاهى به آتشفشان مجاور، یعنى قله برف پوش سابانگایا بیندازند كه درست در همان وقت در فوران بود. تودههایى از خاكستر سوزان برآمپاتو فرو مىریخت و برفهاى همیشگى را كه پوشش این قله بودند، آب مىكرد. راینهارد و ساراته دیگر به نزدیك قله رسیده بودند.ناگهان چشم ساراته به باریكهاى رنگین میان برفهاى قله افتاد. این پرهاى كلاه یا سربند اینكاها بود. آن دو بعد از كمى جستجو بهچیزهایى بیشتر رسیدند. كفنى چند لایه كه به علت فرسایش یخ قله از زیر یخ بیرون آمده بود و دویست متر از جایى كه پنج قرن پیش درآن دفن شده بود پایین لغزیده بود. این سقوط به خوستینا (نامى كه راینهارد با الهام از نام خود، یوهان، بر او نهاده بود) صدمهاى نزده بود.فقط پوشش رویى او را پاره كرده بود. یوهان راینهارد در طول بیست و سه سال كوهنوردى - هشت سال در هیمالیا، پانزده سال دركوههاى آند - و جستجوى گذشته هرگز گرفتار احساسى نشده بود كه آن روز صبح در ارتفاع 20702 مترى از دریا، زیر آفتاب سوزان،زمانى كه آن دختر اینكا را در آغوش گرفت به سراغش آمد. یوهان، این گرینگوى دوست داشتنى، كل ماجرا را با شادى و آب و تابىخاص باستانشناسان، كه - براى اولین بار در زندگىام - براى من توجیه شدنى بود، تعریف كرد.
آن دو كه یقین داشتند اگر خوانیتا را آنجا بگذارند و براى كمك خواستن پایین بروند یا دزدان
گورهاى باستانى به سراغش مىآیند و یا سیل با خود مىبردش، تصمیم گرفتند با خود ببرندش.گزارش مو بهموى سه روز پایین آمدن از آمپاتو و حمل خوانیتا (یك بقچهى چهل كیلویى كه بركولهپشتى باستانشناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هیجانآمیز است كه فیلم خوبى از آندر مىآید، و یقین دارم كه دیر یا زود چنین فیلمى ساخته خواهد شد.
امروز كه كم و بیش دو سال از آن ماجرا مىگذرد خوانیتاى دوست داشتنى معروفیتى جهانىپیدا كرده است. تحت نظارت جامعهى جغرافیاى ملى، او به ایالات متحد سفر كرد و آنجا نزدیكبه دویست و پنجاه هزار نفر، از جمله پرزیدنت كلینتون از او دیدن كردند. یك جراح مشهوردندان نوشت: اى كاش دختران امریكایى دندانهاى سفید، سالم و بىنقص این بانوى جوانپرویى را داشتند.
در دانشگاه جان هاپكینز خوانیتا را با پیشرفتهترین دستگاهها بررسى كردند، و این دخترجوان بعد از آن همه آزمایش و تحقیق و در شگفت بردن فوجى از متخصصان و تكنیسینهاسرانجام به آركیپا و تابوت كامپیوترى خود برگشت. این آزمایشها بازسازى كم و بیش كلسرگذشت او را با دقتى شایستهى داستانهاى علمى امكانپذیر كرد.
این دختر براى آپو - كلمهى اینكایى به معناى خدا - آمپاتو در قلّه این كوه قربانى شد تا
خشم این خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانى را براى زیستگاههاى این منطقه تضمین كند.درست شش ساعت قبل از مرگ كاسهاى آش سبزى به او دادند تا بخورد. همه مواد این خوراك راگروهى از زیستشناسان تعیین كردهاند. نه گلویش را بریدهاند و نه خفهاش كردهاند. مرگ او درنتیجهى ضربهاى دقیق به شقیقهى راستش بوده است. ضربه چنان دقیق و ماهرانه بوده كه دختركلابد اصلاً دردى احساس نكرده، این را دكتر خوسه آنتونیو شاوز به من مىگوید و او همكارراینهارد در سفرهاى تازهاش به همین منطقه بوده و گور دو كودك دیگر را پیدا كردهاند كه آنها همقربانى شدهاند تا حرص و آز آپوهاى كوهستان آند را فرو بنشانند.
احتمالاً خوانیتا را وقتى براى قربانى شدن برگزیده شد، با جلال شكوه تمام در سراسرمنطقهى آند گرداندند و شاید به كوسكو هم بردند و به امپراتور اینكا معرفىاش كردند - پیش ازآن كه پیشاپیش جماعت سرود خوان و یاماهاى غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصهها و صدهانیایشگر به درهى كولا برسد و از دامنهى پرشیب آمپاتو تا لبهى آتشفشان بالا برود پا بر سكوىقربانگاه بگذارد. آیا خوانیتا در دم واپسین گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتى را كهبر سیماى ظریفش نقش بسته و نخوت و غرورى را كه دیداركنندگان بىشمار در وجناتشمىبینند شاهد بگیریم پاسخ منفى است. حتى شاید بتوان گفت كه او بىهیچ مقاومت تن بهسرنوشت خود سپرده و شاید هم شادمانه در آن مراسم كوتاه خشونت بار كه به الاههاى بدلشمىكرد و یكراست به دنیاى خدایان آند مىبردش در جامهاى مجلل به خاك سپردندش، سرشزیر رنگین كمانى از پرهاى بافته در هم پوشیده است و پیكرش پیچیده در سه لایه پارچه لطیفاز پشم آلپاكا، پاهایش در صندلهایى از چرم نازك.
گل سینههاى سیمین، ظرفهاى كندهكارى شده بشقابى ذرت، یك یاماى فلزى كوچك،كاسهاى چیچا (مشروبى الكلى كه از تخمیر ذرت به دست مىآید) و برخى اشیاى خانگى یااشیاى مقدس - كه همه سالم مانده - در این خواب چند قرنى در دهانهى آتشفشان او راهمراهى مىكرد، تا آنگاه كه گرماى تصادفى قله یخ گرفتهى آمپاتا دیوارههایى را كه نگاهبانخواب عمیق او بودند ذوب كرد و عملاً او را در آغوش راینهارد و ساراته افكند.
و اكنون او اینجاست، در خانهاى كوچك مال طبقه متوسط در شهر ساكتى كه زادگاه مناست، در اینجا زندگى تازهاى را آغاز كرده كه شاید پانصد سال دیگر به درازا بكشد. او در تابوتكامپیوترىاش كه با سرماى قطبى حفاظت مىشود، شاهدى است بر جلال و شكوه مراسم واعتقادات اسرارآمیز تمدنهاى گم شده و یا بر شیوههاى براستى خشنى كه حماقت آدمى براىدور راندن ترس برمىگزید و هنوز هم برمىگزیند.
تئودور آدورنو
برگردان: یوسف اباذرى
وظیفه اى كه بر دوش من نهاده شده تا در مدت زمانى اندك، تذكراتى در مورد منزلت فعلى رمان به عنوان شكل، (Novel as Form) بدهم، ناگزیرم مىسازد كه بدون ملاحظه رفتار كنم و فقط یك جنبه از مسئله را برگزینم. جنبهاى كه برگزیدهام جایگاه راوى است. در حال حاضر مشخصه این جایگاه پارادوكسى بودن آن است: دیگر قصهگفتن ممكن نیست، اما رمان به عنوان شكل نیازمند روایت است. رمان، شكل ادبى خاص دوران بورژوایى است. مبدا رمان تجربه جهان افسون زدوده در دونكیشوت است، و تجزیه و تحلیل هنرمندانه هستى صرف، هنوز قلمرو رمان است. واقعگرایى، (Realism) جزو ذاتى رمان به شمار مىرود. حتى رمانهایى كه به لحاظ موضوعشان، (Subject matter) رمانهاى خیال، (Fantasy) محسوب مىشوند، تلاش مىكنند تا محتوایشان، (Content) را به گونهاى عرضه كنند كه آشكار شود قصد آنها اشاره به واقعیت است. به سبب تحولى كه شروع آن به قرن نوزدهم باز مىگردد و امروز بىنهایتسریعشده، این نحوه كار مورد شك و تردید قرار گرفته است. تا آنجا كه به راوى مربوط مىشود، این جریان [ناگزیر] از منشور ذهنگراییى عبور كرده است كه بر اثر آن هیچ مصالحى دستنخورده باقى نمانده است و در نتیجه، تذكر ژانر حماسه به عینیتیا انضمامىبودن مادى، (Gegenstndlichkeit Material Concreteness) از بنیان سست گردیده است. این روزها، كسى كه اتكاى خود را به واقعیت انضمامى به شیوه فىالمثل شتیفتر، (Stifter) ادامه دهد و انعطافپذیرى، (Plasticity) واقعیت مادى اخذ كند - واقعیتى مادى كه از صافى اندیشه گذشته و فروتنانه مورد قبول قرار گرفته باشد - ناگزیر به موضعى رانده مىشود كه باید تقلید كند; تقلیدى كه بوى تزئین از آن بلند است. چنین كسى باید بار گناه دروغى را به دوش كشد: دروغ عاشقانه رهاكردن خود به دست جهان كه پیشفرض آن، آن است كه جهان بامعناست; عاقبت كار چنین كسى در افتادن بىبازگشتبه نوشتن رمانهاى عامیانه از نوع رمانهاى بازارى پر طول و تفصیل است. اگر از جنبه موضوع اثر نیز مسئله را بررسى كنیم مشكلات به همین اندازه بزرگاند. همانطور كه هنر نقاشى بسیارى از وظایف سنتى خود را به عكاسى سپرد، رمان نیز بسیارى از وظایف خود را به گزارش، (Reportage) و رسانههاى فرهنگسازى به ویژه سینما واگذار كرد. این امر به آن معناست كه رمان باید توجه خود را به چیزى جلب كند كه گزارش از پس آن برنمىآید. به هر تقدیر، برخلاف نقاشى، زبان بر آزادى رمان از موضوع، محدودیتهایى تحمیل مىكند و رمان را ناگزیر مىسازد كه ظاهر گزارش را حفظ كند. جیمز جویس مصرانه عصیان رمان بر ضد واقعگرایى را با عصیان بر ضد زبان گفتارى، (Discursive) پیوند زد.
مخالفتكردن با آنچه جویس انجام مىدهد و خارق عادت و فردگرایانه و دلبخواهى خواندن كارهاى او، نارواست. هویت و یكپارچگى تجربه در قالب یا شكلى از زندگى كه داراى نظم و استمرار درونى باشد از همگسیخته است، [و دیگر نمىتوان گفت كه] زندگى یگانه چیزى است كه جهتگیرى راوى را ممكن مىسازد. كافى است كه [براى پىبردن به این نكته] توجه كنیم كه براى كسى كه در جنگ شركت كرده است داستانگویى درباره آن به شیوه كسانى كه درباره ماجراهاى خود قصه مىگویند تا چه حد ناممكن است. اگر روایتى چنان عرضه شود كه انگار راوى آن اینگونه تجارب را استادانه از سر گذرانده است، بحق با ناشكیبایى و سوءظن خوانندگان روبهرو خواهد شد. گفتههایى از قبیل "كتاب خوبى و گوشه چمنى" قدیمى شدهاند. دلیل این امر فقط ناشى از فقدان تمركز خوانندگان نیست، بلكه همچنین ناشى از محتوا و شكل [رمان] است، زیرا قصهگویى به معناى گفتن حرفى خاص است و دقیقاً همینكار است كه به سبب جهان ادارى شده و استانداردشدن، (Standardization) همه چیزها و یكدستشدن كامل آنها، ناممكن گشته است. صرفنظر از آنكه هرگونه پیامى رنگى ایدئولوژیك دارد، دعوى ضمنى راوى نیز ایدئولوژیكى ستیعنى این دعوى كه جهان هنوز اساسا بر مدار اصل تفرد مىچرخد، و اینكه فرد بشرى هنوز مىتواند به كمك انگیزهها و عواطفش از پس تقدیر برآید، و اینكه آدمى هنوز مىتواند در جهان درونى و شخصى خود مستقیما كارى را به انجام رساند; زندگینامههاى ادبى سطحى كه این روزها همهجا به چشم مىخورند محصول فرعى همین اضمحلال رمان به عنوان شكل است.
قلمرو روانشناسى كه اینگونه طرحهاى ادبى در آن پناه مىجویند - هر چند با توفیقى اندك - از بحرانى كه گریبانگیر تلاش ادبیات براى انضمامىبودن شده است، مستثنا نیست. حتى موضوع رمان روانشناختى نیز مضمحل شده است: به درستى گفته شده است در همان زمانى كه روزنامهنگاران مستمرا درباره دستاوردهاى روانشناختى داستایفسكى قلمفرسایى مىكردند، علم و به ویژه روانكاوى فروید مدتها قبل كشفیات او را پشتسر گذاشته بودند. به علاوه، این ستایش گزاف از داستایفسكى، احتمالا بر نقطه اصلى انگشت نمىگذاشت: اگر اصولا آثار او واجد نكات روانشناختى باشد، منظور از آن روانشناسى شخصیت معقول و ناب، (Intelligible) یا روانشناسى جوهر است نه روانشناسى شخصیت تجربى یا روانشناسى آدمیان كوچه و بازار. داستایفسكى دقیقا از همین جنبه است كه رماننویسى پیشرفته است. آنچه رمان را وا مىدارد تا از روانشناسى شخصیت تجربى بگسلد و خود را وقف ارائه جوهر، (Wessen) و برنهاده آن wessen) (Un سازد، فقط آن نیست كه علم و ارتباطات مهار هر چیز محصل و محسوسى، از جمله مجعولیت، (Facticity) جهان درونى را به دست گرفته است; بلكه نكته مهمتر آن است كه هر چه رویه سطحى فرآیند زندگى اجتماعى فشردهتر و یكدستتر مىشود، جوهر را بیش از پیش پنهان مىسازد. اگر رمان بخواهد به میراث واقعگرایانه خود وفادار باقى بماند و واقعیت امور را بیان كند، باید آن نوع واقعگرایى را رها سازد كه صرفا با تجدید تولید ظاهر واقعیت، نقش این ظاهر در استتار واقعیت را تحكیم مىكند. شئوارگى تمامى روابط میان انسانها - كه خصال انسانى آنان را به روغنى براى روانشدن كار ماشینآلات بدل مىكند - و همچنین بیگانگى و از خودبیگانگى عام را باید به نام حقیقى خود نامید، و در میان همه اشكال هنرى، رمان یكى از معدود اشكالى است كه صلاحیت این كار را دارد. تخاصم میان انسانهاى زنده و شرایط متحجر، از مدتها پیش، و مطمئنا از قرن هجدهم و از زمان انتشار رمان تام جونز نوشته فیلدینگ، موضوع حقیقى رمان بوده است. در طى این جریان، بیگانگى و فاصلهگذارى خود به شگردى زیبایى شناختى براى رمان بدل مىشود. زیرا هر چه افراد انسانى و جماعات بیش از پیش از یكدیگر بیگانه مىشوند، در چشم یكدیگر مرموز و معمایىتر مىشوند. تحت این شرایط است كه انگیزه حقیقى رمان، یعنى تلاش براى رمزگشایى از معماى زندگى برونى، به جستجویى براى جوهر بدل مىشود. همان جوهرى كه اكنون خود در متن بیگانهشدگى روزمره ناشى از قراردادهاى اجتماعى، گیجكننده و بهطور مضاعف بیگانه بهنظر مىرسد. آنچه سویه ضدواقعگرایانه رمان مدرن، یا همان ساخت مابعدالطبیعى آن را پیش مىكشد و برجسته مىسازد، موضوع حقیقى رمان است، یعنى همان جامعهاى كه در آن آدمیان از خود و از یكدیگر جدا شدهاند. آنچه در تعالى زیبایىشناختى منعكس مىشود، زدودهشدن افسون از جهان است.
تاملات و تدابیر آگاهانه رماننویس به هیچ وجه عرصه پرداختن به این مسائل نیست، و دلایلى در تایید این گمان وجود دارد كه هرجا رماننویس به چنین تاملاتى روى آورد، نظیر رمانهاى بس جاهطلبانه هرمان بروخ، به اثر هنرى سودى نمىرسد، بلكه برعكس [در اینگونه موارد] تغییرات تاریخى در "شكل" در هیئتحساسیتهاى عجیب و غریب مؤلف ظاهر مىشود. حد و اندازه نقش این حساسیتها در مقام ابزارهاى ثبتباید و نبایدها، ملاك قطعى تعیین رتبه مؤلف است. بیزارى مارسل پروست از گزارش به عنوان شكل ادبى هنوز هم بىهمتاست. آثار او به سنت رمان واقعگرا و روانشناختى تعلق دارد، آن هم شاخهاى از این سنت كه غایت آن حلشدن رمان در ذهنگرایى افراطى است، یعنى همان سیر تحولى كه آثارى چون نیلز لینه Lyhne) (Niels اثر یاكوبسون و مالته لائوریدز بریگه، (Malte Laurids Brigge) نوشته ریلكه را شامل مىشود، ولى فاقد هرگونه پیوند تاریخى تجربى با كار پروست است. هر چه پیروى رمان از واقعگرایى در ارائه اشیا و امور برونى، و پایبندى آن به شعار "واقعیت اینگونه بود"، قاطعانهتر باشد، هر كلمه آن نیز بیش از پیش به "گویى" و "انگارى" بدل مىشود، و همزمان با آن تضاد میان دعوى رمان [به ارائه واقعیت] و این حقیقت كه "وضع اصلا اینگونه نبود" افزایش مىیابد. این دعوى ضمنى و درونى، (Immanent) كه مؤلف هیچگاه قادر به پرهیز از آن نیست - یعنى دعوى معرفت دقیق مؤلف نسبتبه همه وقایع و امور - مستلزم اثبات است، و دقت پروست، كه همواره تا حد بدلشدن به وهم بسط مىیابد، و همچنین تكنیك خردهبین، (Micrological) او كه از رهگذر آن وحدت امر زنده نهایتا به اجزایش تجزیه مىشود، به راستى در حكم تلاشى است از سوى دستگاه حسى زیبایىشناختى در جهت ارائه همان اثبات، بدون آنكه از مرزها و حدود شكل تخطى كرده باشد. پروست هرگز نمىتوانستخود را راضى كند كه كار را با گزارش امرى غیرواقعى به مثابه امرى واقعى شروع كند و به همین دلیل است كه اثر دورى و حلقوى او با خاطرهاى از كودكى و حالوهواى به خوابرفتن در آن سنوسال آغاز مىشود. تمامى كتاب نخست [در جستجوى زمان گمشده] چیزى نیست مگر توصیفى دقیق از مشكلات و موانع به خوابرفتن، آن هم در شرایطى كه مادر زیبارو بوسه شببخیر را از پسرك دریغ كرده است. گویى راوى فضایى درونى ایجاد كرده است كه او را از شر برداشتن قدمى خطا به درون جهانى بیگانه مصون مىدارد. آثار برداشتن این قدم خطا را مىتوان در لحن كاذب كسى مشاهده كرد كه تظاهر مىكند انگار با آن جهان آشناست. جهان به شیوهاى نامحسوس به داخل این فضاى درونى كشیده مىشود - این شگرد را "تكگویى درونى" نامیدهاند - و هر آنچه در جهان بیرون رخ مىدهد به همان شیوهاى ارائه مىشود كه لحظه به خوابرفتن در صفحه نخست رمان ارائه شده است: به مثابه قطعهاى از جهان درون، یا سویه و لمحهاى در جریان سیال ذهن، كه نظم عینى زمان و مكان دیگر قادر به رد و ابطال آن نیست، همان نظمى كه در رمان پروست همواره بهحال تعلیق درمىآید. در اكسپرسیونیسم آلمان نیز رمان - براى مثال دانشجوى ولگرد اثر گوستاو زاك - هدفى مشابه را دنبال مىكرد، هر چند كه پیشفرضها و حال و هواى آن كاملا متفاوت بود. آن طرح و رهیافتحماسى، (epic) در نگارش رمان كه مىكوشد صرفا اشیا و امورى انضمامى را توصیف كند كه مىتوانند با تمامى غنا و كمال خویش ارائه شوند، نهایتا به حذف مقوله بنیانى و حماسى انضمامیت منجر مىشود.
رمان سنتى را كه آثار فلوبر احتمالا اصیلترین تجسم ایده یا مثال آن است، مىتوان با صحنه تئاتر بورژوایى قیاس كرد كه از سه طرف بسته و محدود به دیوار است. شگرد اصلى این نوع رمان ایجاد پندار و توهم است. راوى پرده را بالا مىكشد: خواننده باید در هر آنچه رخ مىدهد چنان مشاركت جوید كه گویى خود در آنجا حضور دارد. ملاك برترى ذهنیت راوى همان قدرتى است كه با آن چنین توهمى را ایجاد مىكند و همچنین - در آثار فلوبر - همان خلوص و پاكیزگى زبان است كه از رهگذر معنوى ساختن زبان، آن را از قلمرو امور تجربى، كه زبان بدان متعهد و مقید است، خارج مىكند. تامل و بازاندیشى حرام شمرده مىشود: تامل، حكم معصیت كبیرهاى را پیدا مىكند كه خلوص عینى واقعیت را مخدوش مىكند. امروزه حكم حرامبودن تامل، همراه با خصلت موهوم آنچه [در رمان] باز نموده مىشود، رفته رفته نیروى خود را از دست مىدهد. بسیارى اشخاص به این نكته اشاره كردهاند كه در رمان مدرن، نه فقط در رمانهاى پروستبلكه همچنین در جاعلان آندره ژید، در آثار متاخر توماس مان یا در مرد بىمنش موزیل، تامل و بازاندیشى با درهمشكستن عناصر درونى شكل، خود را متجلى مىكند. ولى این نوع بازاندیشى، گذشته از نامش، تقریبا هیچ وجه مشتركى با تامل و بازاندیشى ماقبل فلوبرى ندارد. تامل نوع دوم اساسا ماهیتى اخلاقى داشت و در اتخاذ موضع له یا علیه قهرمانان رمان خلاصه مىشد. تامل نوع جدید موضعى علیه ادعاى دروغین بازنمایى [واقعیت] اتخاذ مىكند، كه در واقع موضعى علیه خود راوى است، راویى كه مىكوشد در مقام مفسر و شارح فوق تیزبین وقایع، طرز كار اجتنابناپذیر خود [یا همان روش گزارشگرى] را تصحیح كند. این شیوه تخریب شكل، جزء ذاتى نفس معناى شكل ادبى است. فقط اكنون مىتوان كاركرد شكلساز رسانه توماس مان را تمام و كامل فهمید، یعنى همان خصلت كنایى معماگونه، (Enigmatic irony) آثار او، كه اگر در آن دقت كنیم، تقلیل آن به عناصر هجوآمیز محتوایى ممكن نیست: مؤلف با اشارتى كنایى كه رشتههاى خود او را پنبه مىكند، دعوى خلق امرى واقعى را كنار مىنهد، دعویى كه با این حال هیچ كلامى، حتى كلامخود او، قادر نیست از آن طفره رود. صریحترین شكل انجام این عمل، احتمالا در دوره متاخر حیات ادبى توماس مان رخ مىدهد یعنى در خاطى مقدس و قوى سیاه، جایى كه نویسنده در حین بازى با مضمونى رمانتیك، از طریق شیوه خاص به كارگیرى زبان، بر حضور عنصر یا شگرد شهر فرنگى، جایى كه نویسنده در حین بازى با مضمونى رمانتیك، از طریق شیوه خاص به كارگیرى زبان، بر حضور عنصر یا شگرد شهر فرنگى، (Peep - show) در روایتخویش، و بر واقعىنبودن توهم ایجادشده، صحه مىگذارد. به گفته خود توماس مان، او با این كار، اثر هنرى را به منزلت و جایگاه لطیفهاى والا، (Sublime Jock) بازمىگرداند، همان جایگاهى كه اثر پیشتر واجد آن بود، پیش از آن كه با خامطبعى ناشى از [تظاهر] به فقدان خام طبعى، توهم را به شیوهاى نیندیشیده به منزله حقیقت عرضه كند.
آنجا كه در رمان پروست، شرح و حاشیه چنان به تمامى با حادثه و كنش درهم مىپیچد كه تمایز میان آن دو رنگ مىبازد، راوى دستاندركار حمله به مؤلفه بنیانى رابطه خود با خواننده است: فاصله زیبایىشناختى. در رمان سنتى این فاصله همواره ثابتبود. ولى اكنون فاصله زیبایىشناختى، همچون زاویه دوربین در سینما، مدام تغییر مىكند: گاهى اوقات خواننده بیرون از صحنه باقى مىماند، و گاه به یارى شرح و حاشیهنویسى به روى صحنه، پشت آن، و یا حتى به انبار لوازم هدایت مىشود. از جمله نمونههاى افراطى - كه بسى بیشتر از نمونههاى نوعى ما را با ظرایف رمان معاصر آشنا مىكنند - روش كافكا در حذف كامل فاصله است. كافكا با استفاده از شگرد شوك، امنیت نظرى و انفعالى خواننده در برابر متن را نابود مىكند. رمانهاى او، البته اگر بتوان آنها را مصادیق این مقوله دانست، واكنشى پیشگویانه به وضعیتخاصى در جهان هستند، وضعیتى كه در آن نگرش نظرى ناب به مضحكهاى بدل شده است، زیرا اكنون تهدید دائمى وقوع فاجعه، دیگر به هیچكس اجازه نمىدهد ناظرى بىطرف باقى بماند; این تهدید، تقلید زیبایىشناختى از این فاصله بىطرفانه را نیز ناممكن ساخته است. حتى آن دسته از نویسندگان كوچكترى كه شهامت نوشتن هیچ كلمهاى را ندارند، مگر آنكه كلمه، خود با تكیه بر دعوى گزارش واقعیتها، از پیش عذرى براى تولد خویش تراشیده باشد، فاصله زیبایىشناختى را كنار گذاشتهاند. آثار آنان ضعف و سستى نهفته در حالتى خاص از ذهن را افشا مىكنند، حالتى حاكى از كوتهبینى مفرط كه تاب تحمل بازنمایى زیبایىشناختى خود را هم ندارد و به ندرت مىتواند انسانهایى به وجود آورد كه قدرت و صلاحیت این بازنمایى را داشته باشند. اما در پیشرفتهترین تولیدات [هنرى]، كه خود با این ضعف و سستى بیگانه نیستند، حذف فاصله زیبایىشناختى یكى از مقتضیات خود شكل است; این عمل یكى از مؤثرترین ابزارها براى نفوذ در روابط پیشزمینهاى، (Fore ground) و بیان چیزى است كه در پس آنها نهفته است، یعنى خصلت منفى امر مثبت [یا ماهیتسلبى (تخیلى) امر ایجابى (واقعى)]. این امر بدان معنا نیست كه توصیف امر خیالى ضرورتا جانشین توصیف امر واقعى مىشود، نظیر مورد كافكا. آثار كافكا به الگو شدن تن درنمىدهند ولى نكته اصلى آن است كه اساسا تفاوت میان امور واقعى و خیالات، ( Imago) باطل مىشود. یكى از خصوصیات مشترك رماننویسان بزرگ عصر آن است كه در آثار آنان تصور و بصیرت ادبى "وضع اینگونه است" تا پیامدهاى نهایى خود بسط مىیابد و مجموعهاى از نمونههاى ازلى تاریخى را تجلى مىبخشد; این امر در خاطرات غیرارادى پروست همانقدر رخ مىدهد كه در حكایات تمثیلى كافكا و رمز نوشتههاى حماسى جویس. آن سوژه یا فاعل ادبى كه رهایى خود را از قراردادهاى عرفى بازنمایى انضمامى اعلام مىكند، بهطور همزمان سترونى خود را تصدیق مىكند; او بر قدرت برتر جهان اشیا كه به ناگاه در میان تكگویى مجددا ظاهر مىشود، مهر تایید مىزند. بدینترتیب، زبان دومى ایجاد مىشود كه تا حد زیادى محصول تصفیه و تقطیر پسماندههاى زبان اول است، نوعى زبان اشیا كه الكن و متكى بر تداعى معانى است و علاوه بر تكگویى رماننویسان به گفتار افراد بیشمار یعنى تودهها نیز سرایت مىكند. چهلسال پیش [1954] لوكاچ در كتاب خویش، نظریه رمان (1914)، این پرسش را طرح كرد كه آیا رمانهاى داستایفسكى بنیاد حماسههاى آیندهاند، یا شاید حتى خود همان حماسهها هستند. فىالواقع، آن دسته از رمانهاى معاصر كه باید به حساب آیند، یعنى آن رمانهایى كه در آنها نوعى ذهنیت مهارگسیخته با شتاب نیروى خود به ضد خود بدل مىشود، جملگى حماسههایى منفى هستند. هریك از این رمانها گواهى استبر وجود وضعیتى كه در آن فرد، نابودگر خویش است، وضعیتى همگرا با آن موقعیت ماقبل فردى (pre-individual situation) كه روزگارى به نظر مىرسید ضامن وجود جهانى سرشار از معناست. این حماسهها، همپاى كل هنر معاصر، عمیقا مبهماند: تعیین این امر كه آیا غایت آن گرایش تاریخى كه در این حماسهها ثبت مىشود عقبنشینى به توحش استیا تحقق [جوهر] انسانیت، كار آنها نیست، و البته بسیارى از این حماسهها با خیالى آسوده با توحش كنار مىآیند. از میان آثار هنرى مدرنى كه ارزشى دارند، نمونهاى نمىتوان یافت كه شیفته تخالف و تفرقه و رهایى نباشد. ولى اینگونه آثار با تجسم بخشیدن به دهشت روزگار بدون هیچگونه سازشگرى و با خلاصهكردن كل لذت ناشى از تعمق نظرى در بیان همین دهشت، خادم آزادىاند - همان آزادیى كه محصولات هنرى متوسط و میان مایه بدان خیانت مىكنند، آن هم صرفا بدین دلیل كه این محصولات از اداى شهادت در مورد آنچه در عصر لیبرالیسم بر سر فرد آمده است طفره مىروند. جایگاه این آثار خارج از عرصه بحث میان هنر متعهد و هنر براى هنر و خارج از عرصه انتخاب میان بىمایگى هنر برخوردار از رسالت و هدف، و بىمایگى هنر معطوف به سرگرمى است. كارل كراوس زمانى این ایده را بیان كرد كه هر آنچه از دل آثار او با زبانى اخلاقى و در هیئت واقعیت فیزیكى و غیر زیبایىشناختى سخن مىگوید، فقط و فقط تحت لواى قانون زبان، و در نتیجه تحت نام هنر براى هنر، به او القا گشته است. آنچه لغو فاصله زیبایىشناختى در رمان معاصر را الزامى مىكند، گرایش ذاتى خود شكل ادبى است، و در نتیجه همین گرایش است كه سر خمكردن رمان در مقابل قدرت برتر واقعیت نیز محكوم مىشود - همان واقعیتى كه دگرگونى آن با توسل به تصویرى خیالى، ( image) ممكن نیست، بلكه فقط به شیوهاى انضمامى، در واقعیت، میسر است.
شبی که تنهایش گذاشتند
خوان رولفو
فلیثیانو روئلاس(1) از کسانی که جلوتراز او بودند، پرسید : "چرا اینقدر یواش میروید؟ اینطوری خوابمان میگیرد. مگر نباید زود آنجا برسید؟"
گفتند: "فردا کلة سحر میرسیم آنجا."
این آخرین حرفی بود که از دهان آنها شنید. آخرین حرف آنها. اما این را فقط بعد، روز بعد، بهیاد سه تن از آنان جلو میرفتند، چشم دوخته بر زمین، همچنانکه میکوشیدند تا از خرده روشنایی شبانه بهره گیرند.
این را هم گفتند، کمی زودتر، یا شاید شب پیش، که: "چه بهتر که تاریکست. اینطوری ما را نمیبینند." یادش نمیآمد کی گفتند. زمین زیر پایش فکرش را پریشان میکرد.
حالا که بالا میرفت، دوباره زمین را میدید. احساس کرد که بهسوی او میآید، محاصرهاش میکند، میکوشد خستهترین جای تنش را بیابد و بالای آن قرار گیرد، روی پشتش همانجا که تفنگهایش را آویخته است.
آنجا که زمین هموار بود، تند گام بر میداشت. به سر بالایی که رسیدند، عقب ماند، سرش پایین افتاد، آهستهتر و آهستهتر، همچنانکه گامهایش کوتاهتر میشد. دیگران از او جلو افتادند، حالا دیگر خیلی از او جلوتر بودند. با سری منگ از خواب که تکان تکان میخورد، در پیشان میرفت.
کم کم خیلی عقب میافتاد. جاده پیش رویش، کم و بیش همسطح چشمهایش بود و سنگینی تفنگها، و خواب که در انحنای پشتش بر او غلبه میکرد.
میشنید که صدای گامها فرو میمیرد- آن تق تق خالی پاشنهها که خدا میداند چه شبهای درازی به آن گوش داده بود. فکر کرد: "از لاماگدالنا(2) تا اینجا، شب اول، بعد ازاینجا تا آنجا، شب دوم؛ و اینهم شب سوم، شبهای زیادی نیست. فقط اگر روز خوابیده بودیم. اما آنها راضی نمیشدند. گفتند: "ممکنست توی خواب گیرمان بیندازند. دیگر از این بدتر نمیشود بلایی سرمان بیاید."
" بدتر برای کی؟ "
حالا داشت در خواب حرف میزد: "به آنها گفتم صبر کنید: بیایید امروز را استراحت کنیم. فردا قبراقتر راه میافتیم. اگر لازم شد بدویم، قوت بیشتری داریم. شاید مجبور بشویم بدویم."
با چشمهای بسته ایستاد. گفت: "دیگر طاقت آدم طاق میشود. عجله کردن چه فایدهای دارد؟ فقط یکروز بعد ازاینهمه روز که از دست دادیم، بهزحمتش نمیارزد." سپس بیدرنگ فریاد کشید: "حالا کجایید؟"
و بعد با خودش: "خب، پس برو، یالله برو!"
به تنة درختی تکیه داد. زمین سرد بود و عرقش سرد شد. این باید همان کوهستانی میبود که حرفش را با او زده بودند. آن پایین زمین گرم؛ و این بالا، این سرمایی که تا زیر بالا پوشش میخزید. " انگار پیراهنم را کنده بودند و دستهای یخیشان را روی پوستم میکشاندند."
میان خزهها فرو رفت. دستهایش را از هم باز کرد، گویی میخواست شب را اندازه بگیرد. هوایی را که بوی سقز میداد، فرو داد. بعد روی گیاه کوچال(3)، در حالیکه احساس میکرد بدنش از سرما خشک و چغر شده است، بهخواب رفت.
سرمای سپیدهدم از خواب بیدارش کرد � خیسی شبنم.
چشمهایش را باز کرد. ستارههای شفاف رادر آسمانی روشن بالای شاخههای تیره دید. فکر کرد: "دارد تاریک میشود." و دوباره خوابش برد.
وقتی صدای فریاد و تقتق تند سمها را بر سنگفرش خشک جاده شنید، از خواب بیدار شد. نور زردی حاشیة افق را روشن میکرد.
قاطر سواران از کنارش گذشتند، نگاهش کردند. سلامش گفتند: "صبح بخیر!" اما او پاسخی نداد.
بهخاطر آورد که چه باید میکرد. حالا روز بود و او میبایستی برای پرهیز از گشتیها، شبانه از کوه میگذشت. بی خطرترین راه همین بود. آنها چنین گفته بودند.
تفتگهایش را برداشت و بر شانهاش انداخت. از جاده بیرون رفت و به کوه زد و بهسوی جایی که خورشید برمیآمد، روانه شد. از پستی و بلندیها پایین و بالا رفت و رشتة پهها را پشت سرگذاشت.
گویی صدای قاطرسواران را میشنید که میگفتند: "آنجا دیدیمش. این شکلیاست و یک عالم اسلحه با خودش دارد."
تفنگها را دور ریخت. بعد خود را از شر فانسقهها رها کرد. احساس کرد خیلی سبک شده است و پا بهدو گذاشت، گویی میخواست پایین تپه قاطرسواران را به باد کتک بگیرد.
باید "بالا رفت، به جلگه رسید و بعد پایین رفت." او هم همین کار را کرد. هر چه خدا بخواهد همان میشود. همان کاری را میکرد که آنها گفته بودند بکند، اما نه در همان ساعاتی که گفته بودند.
به لبة درههای عمیق رسید. دشت خاکستری بزرگ را از دور دید.
فکر کرد: "باید آنجا باشند. حالا باخیال راحت در آفتاب لمیدهاند." در شیب دره غلتید، بعد دوید، بعد دوباره غلتید.
گفت: "هر چه خدا بخواهد همان میشود." و باز تند و تندتر به پایین غلتید.
همچنان صدای قاطرسواران را که به او گفتند: "صبح بخیر!" میشنید. احساس میکرد که چشمهایشان فریبکار بوده است. به اولین گشتی که برسند خواهند گفت: "ما او را فلان جا دیدیم. طولی نمیکشد که به اینجا میرسد."
ناگهان بیحرکت و خاموش بر جا ایستاد.
گفت: "یا مسیح!"و نزدیک بود داد بزند: "زنده باد مسیح، خداوند گار ما!" اما جلو خود را گرفت. تپانچهاش را از غلاف بیرون کشید و درپیراهنش فرو برد تا آنرا نزدیک گوشت خود حس کند. این کار به او قوت قلب می داد. با گامهای بیصدا به خانههای آگوآ- ثارکا(4) نزدیک شد و به جنب و جوش پر سر و صدای سربازان که خود را کنار کپة آتشهای بزرگ گرم میکردند، نگریست.
به نردة اصطبل رسید و توانست آنها را بهتر ببیند و چهرههاشان را تشخیص دهد: عموهایش تانیس(5) و لیبراذو(6) بودند. در همان حال که سربازان دور و بر آتش میپلکیدند، آنها تاب میخوردند، آویخته از کهوری در میانة اردوگاه. گویی دیگر از دودی که از کپة آتشها بر میخاست و چشمهای بی حالتشان را تیره و تار و چهرههاشان را سیاه میکرد، ناراحت نمیشدند.
کوشید تا دیگر نگاهشان نکند. خود را از نرده بالا کشید و گوشهای مچاله شد تا تنش دمی بیاساید، گرچه احساس میکرد کرمی در معدهاش میلولد.
از بالای سرش شنید که کسی میگوید: "چرا پایینشان نمیکشیم، منتظر چه هستیم؟"
" منتظرآن یکی هستیم. میگویند که سه تا بودهاند، پس باید سه تا بشوند. میگویند که سومی یک پسر بچه ست، اما هر چه باشد، همان بوده که برای ستوان پارا(7) کمین کرده و افرادش را سر به نیست کرد. او هم حتماً مثل اینها که بزرگتر و با تجربهتر بودند، از همین راه میآید. مافوقم میگوید اگر این بابا امروز فردا پیدایش نشود، اولین کسی را که گذرش این طرفها بیفتد، به درک میفرستیم تا دستور را تمام و کمال اجرا کرده باشیم."
"بهتر نیست برویم دنبالش بگردیم؟ اینطوری حوصلهمان سر نمیرود."
"لازم نیست. مجبورست از این راه بیاید. همهشان بهطرف سیرا کومانخا(8) روانه شدهاند تا به نیروهای کاتورث(9) بپیوندند. اینها آخریهاشان هستند. فکر خوبیست که آدم بگذارد آنها رد شوند تا بتوانند با رفقای ما توی کوهها بجنگند."
"فکر خوبیست. اگر اینطور بشود، شاید ما را هم آنجا بفرستند."
فلیثیانوروئلاس آنقدر صبر کرد تا پروانههایی که در دلش احساس میکرد، آرام گرفتند. بعد گویی میخواهد در آب شیرجه برود، هوا را بلعید؛ و خود را روی زمین پهن کرد؛ و همچنانکه با دست تنش را پیش میکشاند، خزان خزان دور شد.
وقتی به لبة آبراهه رسید، سرش را بلند کرد و بعد پا به دو گذاشت و راهش را از میان علفهای بلند باز کرد. تا زمانی که احساس کرد آبراهه با دشت یکی شده است. به پشت سرش نگاه نکرد و دست از دویدن بر نداشت. بعد ایستاد. لرزان و نفس زنان، نفس عمیق کشید.برگرفته از کتاب دشت مشوش
خوان رولفو
فرشته مولوی
نشر گردون 1369
------------------------------------------------------------------------------
پانویسها
(1)-Feliciano Ruelas
(2)-La Magdalena
(3)-Cochal
(4)-Agua Zarca
(5)-Tanis
(6)-Librado
(7)-Parra
(8)-Sierra Comanja
(9)-Catorco
اصول داستان نویسی
نوشته ریموند کارور
ترجمه شقایق قندهاری
Principles of a Story,
By Raymond Carver
Source: PROSPECT; September 2005
از زمان چخوف تا جیمز جویس، داستان کوتاه معرف رمان و داستان مدرن بود و آن را تشریح و مشخص می کرد. پس از آن بود که داستان کوتاه به صورت یک گونه ادبی توسط نویسندگان آمریکایی تعریف و مشخص شد. در این مقاله یکی از برجسته ترین نویسندگان آمریکا دلایل گرایش خود را به داستان کوتاه، در مقایسه با رمان بازگومی کند.
در اواسط دهه 1960 بود که متوجه شدم به راحتی نمی توانم حواس خود را روی آثار داستانی بلند متمرکز کنم. تا مدتی علاوه بر اینکه در خواندن آثار روایی بلند مشکل داشتم، در خلق و نگارش چنین آثاری نیز همین دشواری را تجربه کردم. میزان تمرکز و توجه ام از لحاظ مدت زمانی کاهش یافته بود؛ به طوری که من دیگر صبر و شکیبایی لازم برای نگارش رمان را در خودم نمی دیدم. قضیه پیچیده ای است که در این جا صحبت درباره اش
به شدت خسته کننده خواهد بود. با این حال می دانم دلیل اینکه امروزه به وفور شعر می سرایم و داستان کوتاه می نویسم، به همین موضوع برمی گردد. امکان دارد مدام تغییر حالت بدهید، اما معطل نمانید و کاری انجام دهید. در مورد شخص من شاید به این خاطر بود که آن موقع با اینکه هنوز سی ساله نشده بودم، تمام انگیزه های جدی و بزرگم را از دست داده بودم. اگر هم چنین بود، به گمانم برای من که اتفاق خوبی بود. نویسنده ای که قدری شانس و انگیزه داشته باشد، می تواند در کارش خوب پیش برود. انگیزه بیش از حد و بد شانسی، یا حتی نداشتن شانس به کل، می تواند کشنده باشد. برای داستان نویسی استعداد نیز لازم است.
برخی از نویسندگان خیلی مستعد هستند؛ من نویسنده ای را نمی شناسم که بی استعداد باشد. با این حال برخورداری از زاویه دیدی خاص و منحصر به فرد و در عین حال دقیق برای نگریستن و دیدن هر چیز و نیز یافتن بافت و ساختار مناسب برای بیان همان نوع نگرش خاص، مقوله و موضوع دیگری است. به گفته "جان ایروینگ" "جهان در نگاه گارپ" جهانی فوق العاده شگفت انگیز است. در نگاه کسان دیگری چون " فلانری اوکانر" ، "ویلیام فاکنر" و "ارنست همینگوی" جهان طور دیگری است. هر نویسنده ای مانند "چیور"، "آپدایک"، "سینگر"، "استانلی"، "آن بیتی"، "سینتیا اوزیک"، "دونالد بارتلمی"، "ماری رابیسون"، "بری هانا" و...هریک بنا به نوع دیدگاه و طرز تلقی خود جهانی را خلق می کند.
این مقوله در خصوص سبک و نثر نیز تا حد زیادی وضعیت مشابهی دارد، گرچه فقط به سبک محدود نمی شود. نویسنده در هر آنچه که می نویسد، به طور خاص و مشخص امضا یا به عبارتی نشانه منحصر به فردی از خود به جای می گذارد. جهان خلق شده از آن اوست و نه هیچ شخص دیگری. و به این صورت می توان نویسنده ای را از نویسنده ای دیگر باز شناخت؛ که این امر ربطی به استعداد ندارد. همه استعدادهای فراوانی دارند. اما نویسنده ای که به طرز منحصر به فرد و خاصی به امور و رویدادها می نگرد، و به علاوه به این طرز تلقی و بینش بیان هنری خاصی می بخشد، همان نویسنده ای است که دست کم می تواند تا مدتی در این عرصه حضور داشته باشد.
"ایساک دینسن" گفته بود که هر روز مقدار اندکی می نویسد؛ بدون امید و بدون ناامیدی و سر خوردگی. روزی همین نکته را بر روی کارتی خواهم نوشت و آن را بر روی دیوار کنار میز تحریرم می چسبانم. هم اکنون نیز تعدادی از همین کارتها روی دیوار دارم. " یگانه اصل اخلاقی نویسندگی بیان بسیار دقیق مطلب است." از "ازرا پاند". البته تمام حرف این نیست، اما اگر نویسنده ای در بیان مطلب خود دقیق باشد و از این امتیاز برخوردار، لااقل در مسیر درست قرار گرفته است.
کارتی دارم که بخشی از یکی از داستانهای چخوف را رویش نوشتهام؛
" ... و ناگهان همه چیز برایش روشن شد." این واژگان برای من سرشار از شگفتی، امکان و احتمال هستند. من شیفته بیان گویا و ساده آن هستم و از اشاره ضمنی اش به امر مکاشفه لذت می برم. به علاوه اسرارآمیز نیز هست. تا پیش از آن چه چیزی مبهم و نامشخص بوده است؟ و چگونه است که هم اکنون همه چیز دارد مشخص می شود؟ چه اتفاقی افتاده است؟ به خصوص، اکنون چه رخ داده است؟ در اثر چنین آگاهی ناگهانی و غیر منتظرهای مسایلی پیش می آید. من خودم به ناگهان دچار احساس آسودگی خاطر؛ انتظار و حتی پیش بینی می شوم.
یک بار شنیدم "جفری وولف"، نویسنده، به عده ای دانشجوی نویسندگی گفت:" از هیچ ترفند پیش پا افتاده ای استفاده نکنید." این را نیز باید بر روی کارتی نوشت. من آن را تا اندازه ای اصلاح می کنم و می گویم: " هیچ ترفندی به کار نبرید." من از ترفند بیزارم. من به محض مشاهده کوچکترین نشانه ای از ترفند یا هرگونه حقه و شگرد در اثری داستانی بلافاصله به دنبال پوشش استتاری آن می گردم. شگردها همیشه و به هر صورت کسل کننده هستند و من خودم زود حوصله ام سر می رود و کسل می شوم که البته باز هم شاید به خاطر تمرکز حواس اندک من باشد. اما نوشته هایی که به ظاهر بسیار ساختگی، تصنعی یا لوس و مسخره به نظر می آید، موجب خواب آلودگی ام می شود. نویسندگان برای عرضه و فروش اثر خود لزوما به شگرد و ترفند نیاز ندارند تا برجسته ترین افراد این حیطه باشند. گاهی اوقات نویسنده ای باید بتواند با پذیرش خطر اینکه امکان دارد ابله جلوه کند، می باید فقط به یک چیز زل بزند و با معطوف شدن بر روی آن ، غروب خورشید یا حتی لنگه کفشی کهنه، با حیرت و شگفت زدگی مات و مبهوت آن شود.
چند ماه پیش "جان بارت" در نشریه New York Times Book Review گفت که ده سال قبل بیشتر شاگردان او در سمینار داستان نویسی به " نوآوری صوری و رسمی" علاقه مند بودند؛ که این امر دیگر در عمل مصداق ندارد. او از این نگران است که در دهه 1980 نویسندگان بخواهند رمانهای لوس و بیمزه ای در خصوص مامان و باباها بنویسند. او نگران زوال و نابودی تجربه گرایی است؛ آن هم توام با آزاد اندیشی. چنانچه ببینم دور و برم بحث های غم انگیزی درباره "نو آوری صوری و رسمی" در جریان است، کلافه و عصبی می شوم. اغلب اوقات " تجربه گرایی" به مفهوم داشتن مجوزی برای سهل انگاری، بلاهت یا حتی تقلید در نویسندگی است. آنچه به مراتب ناگوارتر است، اینکه چنین به اصطلاح نوآوری مجوزی می شود برای سنگدل ساختن و از خود بیگانگی خواننده. بیشتر وقت ها این دست نوشته ها هیچ گونه خبر جدیدی درباره وضعیت جهان به ما نمی دهد؛ و در نهایت منظره ای را توصیف می کند. توصیف این منظره به چند تپه شنی، شمار اندکی مارمولک در این طرف و آن طرف محدود می شود، اما خبری از بشر و آدم نیست؛ جایی که هیچ بنی بشری در آن سکونت ندارد و تنها مورد علاقه و توجه شمار بسیار اندکی از دانشمندان متخصص است.
داستان، تاریخ و مینی مالیسم
من می گویم ، تو حرف مرا می فهمی ، پس ما هستیم
فرانسیس پونژ
بی مقدمه
داستان ، روایت ساده ی زندگی است و تاریخ نیز روایت دیگر گونه ای از انسان و گذشته های پند آموز اوست . تنها عنصری که این دو وجه راوی را از هم باز می نماید در شکلی کاملا آشکار عنصر تخیل است . احساس ، اندیشه و زبان در هر دو ژانر روایی کاملا با کلام ممزوج است ، اگر چه نگرش داستان نویس به زبان از نوع دیگر است . داستان ، خلق روایتی است خود خواسته که در بطن واژگان شکل می گیرد اما تاریخ روایت گذشته ای نا گزیر است که در آن مورخ در مقام ناظری منفعل ، تنها به واگویه ی حوادث حادث می پردازد . اما داستان عین حادثه است حادثه ای که در زیر و بم کلمات و اصوات تجلی می یابد . گاهی حادثه ، طرز وگونه ی چینش کلمات و همنشینی و جانشینی جادویی واژگان است . بدین سان است که داستان با شعر و چکامه همداستان می گردد . مرز شکنی های جهان پست مدرن در علوم انسانی خصوصا ادبیات به زدودن دیوار ستبر ژانرها و میان ژانرها پرداخته و انواعی همدست و همگون از ادبیاتی ترکیبی و تلفیقی پدید آورده است . لیوتار مرز شکنی های پسامدرن را در حوزه های مختلف باز جست و دریدا با تأیید نظرات لیوتار ، منطق و شعر را از یک قماش دانسته به صراحت ابراز می دارد آنجا که منطق با زبان آوری به اهداف خود نائل می آید شعر نیز با همنشینی با فلسفه پهلو به پهلوی منطق می ساید .
ماجرای خویشاوندی شعر و داستان ، داستان و تاریخ ، تاریخ و اسطوره جزئی از همین تئوری محتوم است . با فرو ریختن دیوار حائل بین شعر و داستان ، با گونه ای نوین از تعارضات بینامتنی و میان ژانر ها مواجه ایم . داستان از آن روی که روایتی منثور است روی در اطناب دارد اما شعر از آنجاکه به روایت های یک سویه تن در نمی دهد و از سوی دیگر بدان جهت که حاصل مکاشفات آنی و لحظه ای شاعر است روی در ایجاز و فشردگی بیان دارد . شعر با دریافت گونه های مختلف و مختلط روایت و تأکید برساخت و ساز مکان ها و شخصیت ها داستان گونه می شود و داستان نیز با تأکید بر برخی از فعالترین عناصر شعر ، پابه حیطه ی احساس و تخیل و شاعرانگی می گذارد . زبان در این میان نقشی چند سویه را بازی می کند . ایجاز ، واژگان مکرر و سطرهای طویل داستان ها را تقلیل می دهد و بدین سان است که داستان کوتاه و کوتاه وکوتاه تر می شود .
رویکرد جهان ادبیات به داستان های مینی مالیستی در حقیقت انعکاس ایجازگری هایی است که پیش از آن در واقعیت های عینی رخ داده است . جهان امروز روی در فشردگی و انقباض دارد و در بسیاری از عرصه ها نمود آن مشهود است . ایجاز نتیجه ادغام یافته ها ی بشری است و تلفیق دانسته هایی است که در قرون متمادی حصول یافته است . شعر نیز با نگاهی چند وجهی به واژگان به هایکو یا چیزی شبیه به آن که طرحاش می نامیم بدل می شود و می رود تا درکمترین واژگان ، کمترین فاصله را با نیستی کلمه و سکوتی سراسر شعر و شعور پیدا کند .
تلفیق شعر و داستان، به روایت های شعر گونه ای انجامیده است که درکمترین واژگان و سطرها ازدریافت های آنی مولف حکایت دارد. با این همه حتی اگر کلام به کلمه ای ختم شود نوع دستوری کلمه مرز کوتاه و باریک شعر و داستان را همچنان باقی می گذارد . فعل ها همواره به جهت روایتی که در خود ضمیمه دارند بیشتر داستانی اند اما اسم ها و صفت ها از آنجا که دریافت مدلولشان نیاز به کنکاش قوه تخیل دارد غالبا شاعرانه تر به نظر می رسد .
مورخ امروز نیز در این میان با شکستن بنیان های تاریخ نویسی سنتی که ریشه در وقایع اتفاقیه مرسوم دارد گاهی پا به حیطه بی زمانی یا چند زمانی شعر و داستان و اسطوره گذاشته و از منظر گاهی نو ، روایتی آمیخته با احساس و تفکر و تخیل را ارائه می کند . امروزه مورخ نو گرا دیگر خود را آنگونه که تاریخ می طلبد در گذشته های دور و نزدیک محصور نمی کند بلکه به حال می اندیشد و به فردا و در تحلیل های عبرت آمیز و عبرت آموز خود وجوه بیانی و زبانی را از نظر دور نمی دارد . اما در حقیقت با این کار شگفت ، تاریخ را از انحصار افعال ماوقع ماضی بیرون می آورد و بدینسان دور از گیرودار مکان و زمان و تنوع افعال به ابدیتی تأمل بر انگیز در کلام می اندیشد . او در واقع با روایت تاریخ ، تأویلی تازه از زمان و زندگی ارائه می کند .
جنگ و صلح تولستوی با تمام فراز و نشیب هایش تاریخ غرور ، افتخار ، نفرت ، تکبر ، عشق ، هوس ، امید ، یأس ، وحشت و غم های بی پایان بشری است . صد سال تنهایی گارسیا مارکز ، تاریخ یا داستان شاعرانه و جاودانه و جادودانه مردمی است که در گوشه ای از این جهان پر رمز و راز، باران و زندگی را به دیده حیرت می نگرند ؛ مردمی که در آنسوی واقعیات فریبنده عینی، به امور ذهنی و جادویی که روح و روان آنها را تسخیر کرده می اندیشند . کوری ساراماگو نیز تاریخ سپید ناهوشیاری و نابینایی انسانهای همیشه تاریخ است که در چهارراه زندگی به غفلتی ابدی تن در داده اند . بارهستی کوندرا ، روایت کامجویانه انسانهایی است که در منجلابی از چیزی که دوستی و تن پرستی و نفرتش می نامیم گرفتار آمده اند . پاک کن های آلن رب گریه در حقیقت تاریخی است که در زمانی گمشده اتفاق می افتد زمانی اندک ؛ با تداخل مکان ها و شخصیت هایی که در دنیای پر از جنایت و جرم به دستان مقصر و مرگ آفرین خویش نگاهی وسواس آمیز دارند .
در داستانهای کوتاه و داستان های کوتاهتر نیز گوشه ای از کلان روایتی تاریخی به تصویر کشیده می شود . رئالیسم جادویی اگرچه بیشتر در رمان های مطول امکان بروز یافته است اما کسانی چون کارپنتر و بورخس و دیگران با تأسی از افسانه پردازیهای شرق و چیزی از گونه هزارو یکشب های عربی - ایرانی به خلق جادوی روایی خود پرداخته اند .
داستان نویس امروز می نویسد تا به انسانها آگاهی و بیداری بخشد هرچند دنیای پرتشتت امروز به او آموخته است که نمی تواند در مقام یک پیامبر به توصیه دانسته ها و نا دانسته های خود تأکید ورزد .
داستان نویس می نویسد تا چشمهای خواب آلود را آبی زند و از خواب جهالت بیدار کند بر خلاف آنچه در جامعه قصه پرداز دیروز ما جریان داشت . داستان فقط آرام بخش قبل از خواب خاتون و خواجه نیست . شهرزاد ظلم را می خواباند تا عدالت بیدار شود و بدین جهت است که هزار و یک شب نا تمام را نمی آساید و چشم برهم نمی گذارد تا زندگی بیدار بماند. پیرمرد راوی به شهرزاد می گوید : باید داستانهایت زیبا و لذت بخش باشد اگر اینگونه نباشد تو خواهی مرد ! و سالها بعد سامرست موام داستان نویس معروف براین نکته تأکید ورزید که داستان قبل از هر چیز باید سرگرم کننده و لذت بخش باشد .
هنر با نزع از واقعیت و پیوند آشکار با تخیل می رود تا انسان را از درگیری جانفرسا با واقعیت های تلخ زندگی رهایی بخشد . خواننده با خواندن داستان، پا به حیطه دنیایی می گذارد که آنرا انسانی چون او آنگونه که خود خواسته آفریده است بدین لحاظ چنین آفرینشی از نابسامانی های دنیای بیرون بدور است .
به گفته معروف فلوبر " یکی از راهها برای تحمل زندگی ، غرق شدن در ادبیات است انگار در جشنی جاودانه شرکت داشتن "
و نکته آخر اینکه داستان نویسی امروز علاوه بر رویکرد به ایجاز و گزیده گویی و گریز از روایت های کلان و توجه به جزئیات امور از یکسو و از سوی دیگر با شکستن مرکز یت کلام و تداخل معنا ، جهان پر از تشتت امروز را در غوغای کلمات به تصویر می کشد .
نسبیت گرایی و عدم قطعیت از اندیشه های اینشتین و هایزنبرگ یعنی در واقع از فیزیک به متا فیزیک ذهن حلول یافته است و در ساخته های ماهوی بشر تاثیری تام وتمام داشته است .
فرم، به تعبیر ما تلفیقی از وجوه ساختاری و بافتاری اثر هنری است که ماهیت و کیفیت ساختمان بیرونی و درونی اثر را تضمین می کند .
معماری پیشرفته در جهان واقع ، معماری متنوع و حیرت برانگیز سوبژه های ادبی را به ارمغان آورده است . توجه به انواع فرمهای داستانی و شعر و بعضا تلفیقی ، از وجوه جوهرشناسی ادبیات روایی و غیر روایی امروز محسوب می شود .
آنچه فهرست وار بر شمردیم به زعم ما ، گوشه ای از خصایص و ویژگی های داستان نویسی امروز است . اینهمه را مقدمه آوردیم تا به داستانهای کوتاه و کوتاهتر داستان نویسی جوان نگاهی امروزینه تر داشته باشیم .
دومین اثر داستانی داوود عسکری در واقع مجموعه سی داستان کوتاه و بعضا مینی مالیستی است که برخی از ویژگی های یادشده را داراست . قدرت و قوت احساس در داستانهایی که از نظر خواهد گذشت مهمترین خصیصه آشکار آنهاست اگرچه این داستانهای پر احساس ، گاه به روایتهای احساساتی بدل می شود اما همین عنصر غنی است که با مخاطب به طرزی مرموز ایجاد رابطه می کند .
گوشه ای از این همزادپنداری مخاطب ، حاصل مکاشفه هایی است که حداقل در هر داستان یک بار اتفاق می افتد . فقر اندیشه در برخی از آثار کم وبیش به چشم می خورد اما شاعر با خلق صحنه های ماندگار و لحظات تلخ و شیرین ، فلسفه ای عمیق را جستجو می کند اگرچه احساسات نوستالوژیک حتی در ساده ترین داستان ها نیز از ذهن و اندیشه ی داستان نویس دست بردار نیست .
او زندگی را از دریچه ی عشق و دوستی و مرگ به نظاره نشسته است و اگر گاهی کلام او به کسالت وانزجار مخاطب می انجامد بی گمان به دلیل وجود نکات کسالت آور و انزجارآمیز زندگی است .
داستان امروز و داستان هر روز ، داستان زندگی است . آیینه ی تمام نمای روزمرگی و روزمرگی انسان با تمام ابعاد و تمام فراز و نشیب هایش . تنوع گونه های داستان در این مجموعه داستانی خود حکایتی دیگر است . کنکاش چند و چون این آثار مجالی دیگر می طلبد .
کارگاه داستان نویسی
فدریکوگارسیا مارکز
ما به اینجا آمدهایم تا داستانسرایی کنیم. آنچه برایمان جالب به نظر میرسد این است که یاد بگیریم چهگونه یک حکایت شکل میگیرد و یک داستان تعریف میشود. با صراحت باید بپرسیم که آیا این امر قابل یاد گیری است؟ در واقع من متقاعد شدهام که مردم دنیا به دو گروه تقسیم میشوند: کسانی که می توانند داستانسرایی کنند، و آنهایی که نمیتوانند. به عبارت دیگر و در مفهومی گستردهتر، کسانی که خوب میفهمند و آنهایی که بد میفهمند. اگر این جمله کمی بیادبانه به نظر میآید، به تعبیر مکزیکیها باید بگویم کسانی که خوب کار میکنند و آنهایی که بد کار میکنند. در واقع میخواهم بگویم که داستانسرا، متولد میشود، ولی ساخته نمیشود. واضح است که این نعمت به تنهایی کافی نیست. کسی که استعداد دارد ولی تخصص ندارد، به چیزهای زیادی نیازمند است: فرهنگ، فن، تجربه... او اصلی را دارد که از والدین به ارث برده؛ هر چند معلوم نیست ازطریق ژن، یا رویدادهای پس از آن ... این افراد که استعدادی مادرزادی دارند، بدون این که قصدی داشته باشند، تعریف میکنند؛ شاید به این دلیل که روش دیگری برای بیان کردن نمیشناسند. این موضوع در مورد خود من هم صدق میکند. من نمیتوانم برای این که طفره نروم، به واژههای دشوار بیندیشم. اگر در مصاحبهای از من در مورد موضوع لایة اوزن بپرسند، یا بخواهند نظرم را دربارة عواملی بدانند که سیاستهای آمریکای لاتین را رقم میزند، تنها چیزی که از ذهنم خواهد گذشت، داستانسرایی برای آنهاست؛ زیرا علاوه بر استعدادِ ذاتی، تجربة زیادی هم در این مورد دارم که روز به روز به آن میافزایم. نصف داستانهایی که شنیدهام، مادرم برایم تعریف کرده. او اکنون هشتادوهفتساله است. هیچگاه در بحثهای ادبی شرکت نکرد و فنون روایت را نیاموخت، ولی می دانست چهگونه فرد مؤثری باشد؛ یک آس را در آستینش مخفی کند؛ و بسیار بهتر از شعبده بازان؛ پارچه و خرگوش از کلاه در بیاورد. یادم میآید یک بار هنگام تعریف داستان، بحثی در مورد شخصی پیش کشیده شد که هیچ ربطی به موضوع نداشت. او، با خونسردی، داستان را به پایان رساند و بعد به آن شخص پرداخت! "وای! دوباره اون آقا! باید بگویم که...
دهان همه باز مانده بود. من از خودم میپرسیدم : مادرم چه گونه فنونی را که دیگران عمری را صرف یادگیری آن میکنند، آموخته بود؟ ... برای من داستانها، همچون بازی... تصور میکنم اگر کودکی را در مقابل یک مشت اسباب بازی متفاوت بگذارند، همة آنها را لمس میکند، ولی سر انجام با یکیشان مشغول میشود. این "یکی"، نشانگر و بیانگر استعداد و قابلیتهای اوست. اگر شرایط مناسب برای پیشرفت و پرورش استعداد در زندگی مهیا شود، یکی از رمز و رازهای ایجاد نشاط و عمر طولانی ، کشف خواهد شد. از روزی که متوجه شدم از تنها چیزی که واقعاً از آن لذت میبرم ، داستانسرایی است، تصمیم گرفتم همة چیزهای لازم برای تامین و تعمیم این لذت را فراهم کنم ، به خودم گفتم : "این مال من است! هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند مرا وادار به پذیرش یا انجام کار دیگری بکند"... شاید باور نکنید، ولی در طول دوران تحصیل، هزاران نیرنگ، حیله، دوز و کلک و دروغ به کار بردم تا نویسنده بشوم؛ چون آنها میخواستند مرا به زور به راه دیگری بکشانند، من تنها به این دلیل دانشجوی نمونه شدم که میخواستم آنها مرا راحت بگذارند تا بتوانم شعر و رمان که برایم بسیار جالب بود، بخوانم. در کارشناسی به موضوعی بسیار مهم پی بردم و آن این بود که اگر کسی در کلاس توجه کافی به درس نشان بدهد، دیگر لزومی ندارد وقت زیادی را صرف درس خواندن کند. در مورد پرسشها و امتحانات، دچار اضطراب شود. در آن سنین، اگر شخصی تمرکز داشته باشد، میتواند همه چیز را هم چون اسفنج به خود جذب کند. وقتی این موضوع را درک کردم، در سالهای چهارم و پنجم معدل بالا آوردم. همه فکر میکردند نابغهام، ولی هیچ کس هنوز فکر نمیکرد این تلاشها را میکنم تا مجبور نباشم درس بخوانم. من به کارهای مورد علاقهام میپرداختم و خیلی خوب میدانستم چه میکنم. با فروتنی اعلام میکنم آزادهترین مرد روی زمین هستم و به هیچ کس تعهدی ندارم. این را مدیون تلاشهایی هستم که در طول زندگی انجام دادهام. تنها خواسته و هدفم، داستانسرایی بوده و هست. اگر به ملاقات دوستانم بروم، بدون تردید برایشان داستانی تعریف میکنم. به خانه باز میگردم و داستان تعریف میکنم؛ شاید در مورد همان موضوعی که از دوستانم شنیدهام . زیر دوش میروم و در حالی که به بدنم صابون میمالم، موضوعی را که در ذهن دارم، برای خودم تعریف میکنم. به نظرم میآید که دچار جنونی مقدس هستم. از خودم میپرسم که آیا این جنون قابل انتفال یا آموختنی است؟ هر کسی میتواند تجربهها، مسایل و راهحلها و تصمیمات اتخاذ شدة خود را تعریف کند و بگوید چرا این کار را کرده و آن کار را نکرده. چرا بخشهای ویژهای را از داستان حذف و پرسوناژ دیگری را وارد کرده. مگر این همان کاری نیست که نویسندگان پس از خواندن آثار دیگران میکنند؟ ما رماننویسها رمانها را نمیخوانیم تا موضوع آن را بدانیم، فقط میخواهیم چگونگی نوشتن آن را بدانیم. یک نفر داستان را میگرداند؛ پیچ آن را شل میکند؛ قطعات را به نظم در میآورد، یک پاراگراف را حذف میکند؛ به مطالعه میپردازد و آنگاه لحظهای فرا میرسد که میتوان گفت:"آه بله، کاری که این یکی کرد، گذاشتن پرسوناژ در "اینجا" بود و انتقال دادن موقعیت، به "آنجا" چون ضرورت داشت که "آنطرف" ... به عبارت دیگر، یک نفر چشمانش را به خوبی باز میکند، اجازه نمیدهد او را هیپنوتیزم کنند؛ و در تلاش است تا کلک جادوگر را کشف کند. تکنیک، فن، کلک و... چیزهایی هستند که میتوان آنها راتعلیم داد و یک طلبه میتواند ازشان بهره بگیرد. همة آن چیزی که میخواهیم در میز گرد انجام بدهیم، این است: مبادلة تجربهها، بازی برای ساختن داستان، و در عین حال، پیروی دقیق از قوانینِ بازی. این جا محل مناسبی برای انجام این کار است. در یک محفلِ ادبی، با حضور آقایی که در صدر مجلس نشسته و طوماری از نظرات خود را با خونسردی کامل ابراز میکند، چیزی از رمز و راز نویسنده درک نمیشود، تنها راه درک اسرار، خواندن و کار کردن همراه با گروه است. اینجا با چشمانت میبینی که چه گونه یک داستان خلق میشود؛ از حالت سطحی بیرون میآید و بنبست سر راهش را باز میکند. به این ترتیب، نباید تلاش شما در این جهت باشد که داستانهای پیچیده و خیلی پیشرفته را مطرح کنید. لطف کار در این است که یک پیشنهاد ساده و اتفاق افتاده مورد بررسی قرار گیرد و ببینیم آیا این شایستگی را داریم که بتوانیم آن را به نوبة خود به داستانی تبدیل کنیم که اساس یک سناریو را برای تلویزیون یا سینما تشکیل دهد، یا که نه. برای فیلمهای بلند، مسلماً نیاز به دقت زیادی داریم که در حال حاضر موجود نیست. تجربه به ما میگوید که داستانهای ساده برای فیلم کوتاه - یا متوسط - بسیار مناسب است؛ لطف خاصی به کار میبخشد و یکی از خطرات بزرگی را که در کمین است و خستگی و رکود نام دارد، دور میکند. باید تلاش کنیم که جلسات ما ثمر بخش باشد. گاهی زیاد صحبت میشود و کاری صورت نمیگیرد. ما فرصت اندکی داریم و وقت برایمان ارزشمندتر از آن است که با حرفهای بیهوده از دست برود. البته منظورم این نیست که نیروی تخیل خود را خفه کنیم، بلکه بر عکس باید به مبانی فوران تخیل پایبند باشیم؛ حتا همة مهملاتی که از ذهن خطور میکند، باید مورد توجه قرار بگیرد. چه بسا با یک حرف ساده، بتوانیم به راه کارهای باور نکردنی دست یابیم. انتقاد ناپذیری، برای یک شرکت کننده در میز گرد، صفت شایستهای نیست... در واقع جمع شدن دور یک میز گرد، نوعی بده و بستان به شمار میرود. همه باید آماده برای ضربه زدن و ضربه خوردن باشند. اما این که مرز این ضربهها کجاست، کسی نمیداند؛ آدم خودش باید متوجه شود. در عین حال، هر کس باید تصویر روشنی از آن چه میخواهد تعریف کند، داشته باشد و بتواند از آن با چنگ و دندان دفاع کند؛ یا در صورت لزوم، انعطاف پذیر باشد و بداند که مثلاً داستان او به گونهای که تصور میکرد، لااقل ازجنبة سمعی و بصری، جای پیشرفت ندارد. این حالتِ تغییر ناپذیری، همراه با انعطاف پذیری، معمولاً در همه جا جلوهگری خواهد داشت، هر چند به ندرت میتواند حالت متمایز به خود بگیرد. من فکر میکنم که رماننویسی با داستاننویسی تفاوت زیادی دارد. موقعی که من رمانی را مینویسم، در دنیای خودم سنگربندی میکنم و در هیچ چیز با دیگران شریک نمیشوم. در واقع بر مسند غرور و استبداد مینشینم، چرا؟ چون تصورمیکنم این کار، تنها راه حفاظت از جنین است؛ تنها راه پیشرفت است؛ آن هم منحصراً به صورتی که من فکر میکنم. بعد از تمام شدن رمان یا بخشی از آن، به شنیدن نظرات دیگران احساس نیاز میکنم. به همین دلیل، آن را به تعدادی از دوستان صمیمی نشان میدهم؛ دوستانی که به انتقادات آنها اعتماد دارم. به این ترتیب از آنها میخواهم که نخستین خوانندگانِ رمان من باشند؛ نه برای این که بگویند: چقدر خوب! چه قدر عالی! "بر عکس، دلم میخواهد با صراحت معایب و کاستیهای آن را برایم توضیح بدهند؛ چون از این طریق آنها کمک شایانی به من میکنند. خوب، دوستانی که فقط خوبیهای مرا میبینند، میتوانند پس از چاپ کتاب، با خیال راحت از محاسن آن برایم صحبت کنند ولی آنهایی که معایب و کاستیها را هم میبینند، میتوانند نیازهای من را بر آورده سازند. بدون تردید، حق پذیرش یا رد انتقادات آنها برای من محفوظ است، ولی در عین حال کاملاً بدیهی است که نمیتوانم آن انتقادات رانادیده بگیرم. این تصویری از یک رمان نویس، در برابر انتقاد است، ولی در مورد فیلمنامهنویس، موضوع کاملاً تفاوت دارد. هیچ کاری به اندازة درست انجام ندادن کارهای مربوط به حرفة فیلمنامهنویسی، تحقیر و سرزنش به دنبال ندارد.
حالا در مورد یک کار خلاق و توابع آن حرف میزنیم. فیلمنامهنویس از موقع شروع نوشتن، میداند که این داستان لااقل یک بار به رشتة تحریر در آمده یک بار هم روی پرده رفته و یا این حساب، داستان متعلق به او نیست. نخستین کسی که از او تقاضای همکاری میشود، کارگردان است تازه، این در هنگامی است که اعضای گروه قبلاً مشکلات مقدماتی را حل کردهاند... در عین حال نخستین ـ آدمخوار، خود کارگردان است. او که وظیفة تطبیق فیلمنامه را با اثرِ ارئه شده بر عهده داره، همة توان و استعداد خود را به کار میگیرد تا فیلمی بسازد که باعث کسب اعتبار برای همکاران شود. در نهایت، او نقطه نظرِ نهایی را به دیگران تحمیل میکند. من تصور میکنم کسی که رمانی را میخواند، آزادتر از کسی است که فیلمی را میبیند. خوانندة رمان همه چیز را همان گونه که میخواهد، به تصویر میکشد، چهرهها، محیط، مناظر و ... در حالی که تماشاگرِ سینما یا تلویزیون، چارهای جز پذیرش آن چه بر پرده میبیند، ندارد. این نوعی ارتباط تحمیلی است که جایی برای اختیارات فرد باقی نمیگذارد. میدانید چرا اجازه نمیدهم صد سال تنهایی بر پردة سینماها و روی صحنه برود؟ چون به تخیل خواننده احترام میگذارم. حقِ مطلقِ او، تخیل و تصور چهرة عمه اورسولا یا سرهنگ آئورلیانوبوئندیا به طریقی است که دلش میخواهد.
انگار زیاد از موضوع اصلی دور افتادیم. بحث ما مربوط به فیلمنامهنویسی نبود، ما در پی یافتن راهی برای تغذیة جنون داستانسرایی یا تعریف حکایت بودیم. با این حساب، محبوریم انرژی خودمان را در بحثهای میز گرد متمرکز کنیم. شخصی به من گفت بهتر است با یک سنگ دو پرنده بزنیم. صبحها در کارگاهِ عکاسی یا فیلم برداری جمع شویم و عصرها، در یک میزگرد. به او پاسخ دادم که این عقیده درست نیست. اگر کسی میخواهد نویسنده شود، باید در بیست و چهار ساعتِ شبانه روز و سیصد و شصت و پنج روزِ سال، آماده باشد. چه کسی میگفت هرگاه به من الهام شود، مینویسم؟ او میدانست چه میگوید. کسانی که از روی تفریح و علاقه به هنر روی می آورند و از شاخهای به شاخة دیگر میپرند، به چیزی پایبند نمیشوند؛ ولی ما نه ... ما نه تنها به این حرفه علاقه داریم، بلکه همانند محکومان به اعمال شاقه، در این کار گرفتار شدهایم.پایان
مطالب پیشین:
طبیعت، انسانیت و تراژدی
آلن ربـ گرییه
برگردان: ابوالحسن نجفی
ذکر مصیبت وسیلهای است برای پذیرفتن بدبختی بشری و آن را در کل زندگی جا دادن و لاجرم آن را موجه و مشروع ساختن (به صورت جبر یا حکمت یا تزکیة نفس): امتناع از پذیرفتن تراژدی و جستوجوی وسایل بیانی برای اغفال نشدن و به دام آن نیفتادن (وهیچ چیز فریبکارتر از تراژدی نیست) امروز از مهمترین وظایف نویسنده است.
رلان بارت
قصد من در این مقاله رد دلایل مخالفان رمان نو نیست، بلکه بیش از آن میخواهم حد و مرز این دلایل را مشخص و وجوه افتراق نظر خودم را از نظر آنها روشن کنم. از جدل حاصلی به بار نمیآید، اما اگر گفتوشنود واقعی میسر شود نیاید از آن سرباز زد. و اگر از این گفتوشنود هم حاصلی به بار نیاید دستکم میتوان سبب آن را دریافت.
نخست آیا در کلمة "انسانیت" به نام آن آثار ما را محکوم میکنند فریبی به کار نرفته است؟ و اگر این کلمه بیمعنی نباشد دقیقاً به چه معنی است؟
کسانی که آن را همواره به کار میبرند، کسانی که آن را تنها ملاک ستایش و نکوهش قرار میدهند تفکر مشخص (و محدود) دربارة انسان و موقعیت او در جهان و پدیدههای هستیش ـ را شاید به عمد ــ با نوعی اعتقاد به اصلیت و مرکزیت انسان در میآمیزند و براساس آن مدعی میشوند که هرچه در جهان هست معنایی یا دلالتی دارد، یعنی شبکهای از احساسات و افکار انسانی به گرد اشیای جهان میتنند. عقیدة آنها را میتوان در دو جملة زیر خلاصه کرد. اگر من بگویم:"جهان همان انسان است." از هر گناهی پاک میشوم. ولی اگر بگویم:"جهان همان جهان است و انسان هم فقط انسان است." بیدرنگ متهم به ارتکاب جنایت نسبت به بشریت خواهم شد.
جنایت عبارت از بیان این عقیده است: چیزی در جهان هست که انسان نیست و با او هیچ سخنی نمیگوید و هیچوجه مشترکی با او ندارد. اصل جنایت در این است که من این جدایی و فاصله میان انسان و اشیای جهان را ببینم و سعی نکنم که به آن "تعالی" ببخشم.
حال آثار ادبی چگونه میتوانند "غیرانسانی" باشند؟ چگونه فلان داستان که انسان را به صحنه میآورد و در هر صفحه، قدم به قدم، او را دنبال میکند و کردهها و دیدهها یا اندیشههای او را شرح میدهد ممکن است متهم به روگردانی از انسان شود؟ همینجا بگویم که آنها با قهرمان داستان حرفی ندارند، یعنی بر او ایراد نمیگیرند که چرا "غیرانسانی" است، حتی اگر دیوانة مردمآزار یا جانی باشد.
اما اکنون نگاه این مرد ـ قهرمان داستان ـ بر اشیای جهان خیره میشود: آنها را میبیند اما نمیخواهد تصاحب کند، نمیخواهد با آنها هیچ نوع توافق مشکوک یا تبانی داشته باشد، از آنها چیزی نمیپرسد و در ذهن خود نسبت به آنها هیچ احساسی حاکی از سازگاری یا ناسازگاری نمییابد. احیاناً ممکن است آنها را پایگاه هوس خود یا نگاه خود قرار دهد، اما نگاهش فقط ابعاد آنها را میبیند و هوسش نیز بر سطح آنها قرار میگیرد بیآن که در عمق آنها فرو رود ـ زیرا چیزی در عمق آنها نیست ـ و بیآن که آنها را ندا دهد ـ زیرا آنها پاسخی نخواهند داد.
هر داستان که چنین کسی را به صحنه بیاورد از دیدگاه "انسانی" محکوم است، زیرا به حکم این دیدگاه، نشان دادن انسان در جایی که هست کافی نیست: نویسنده باید اعلام کند که انسان در همهجا هست. طرفداران اصالت بشر، به بهانة این که شناخت انسان از جهان امری ذهنی است، انسان را وسیلة توجیه همه چیز قرار میدهند، یعنی یک پل عاطفی میان روح انسان و اشیای جهان میکشند و انسان را پشتوانة این همبستگی میکنند.
در زمینة ادبیات، بیان این همبستگی در مناسبات تشبیه و استعاره و مجاز آشکار میشود. اینها هرگز صناعات ادبی پاک و بیآلایشی نیستند. هنگامی که از باد و باران "هوسباز" یا کوهستان "باشکوه" یا "دل" جنگل یا آفتاب "بیامان" یا دهکدة "قوز کرده" در ته دره سخن میگوییم در وهلة نخست ظاهراً اطلاعی دربارة وضع و شکل و اندازه و موقعیت آنها به دست میدهیم. اما این واژههای مجازی، بجز دادن اطلاعات فیزیکی محض، کار دیگری نیز انجام میدهند که نمیتوان آن را فقط از مقولة زیور کلام دانست: بلندی کوهستان، چه بخواهیم چه نخواهیم، ارزش اخلاقی مییابد و گرمای آفتاب محصول ارادة آدمی میشود و... در آثار ادبی زمان ما، این مشابهتهای "آدمیوار" آنقدر تکرار میشوند و با چنان انسجام و بداهتی به کار میروند که ناچار از زیر آنها نوعی جهانبینی ماوراریاءطبیعی پدیدار میگردد.
نویسندگانی که این واژگان را به کار میگیرند، دانسته یا ندانسته، رابطة پایداری میان جهان و ساکنان آن برقرار میکنند و بدینگونه احساسات انسان از تماسهای پیدرپی او با جهان پدید میآید به طوری که هر یک از احساسهای ما قرینه و نظیرة خود را در جهان مییابد.
استعاره یا مجاز، که ظاهر نوعی نسبت مشابهت بدون پیشداوری و جانبداری است، در حقیقت عبارت است از ارتباطی پنهانی حاکی از حالتی عاطفی، اعم از محبت یا نفرت. زیرا اگر فقط جنبة تشبیهی آن را در نظر بگیریم در بسیاری از موارد کلام بیهودهای به کار میبریم که چیز تازهای بر توصیف ما نمیافزاید. اگر فقط بگویم که دهکده در ته دره "واقع است" یا "قرار دارد" چه نگفتهایم؟ "قوز کرده" از این بابت اطلاع بیشتری به ما نمیدهد جز این که خواننده را (به دنبال نویسنده) به روح مفروض دهکده منتقل میکند. اگر من خواننده معنای "قوز کرده" را بپذیرم دیگر تماشاگر محض نیستم، بلکه خودم، دستکم در اثنای این جمله، دهکده میشوم و ته دره به صورت حفرهای در میآید که میخواهم در آن ناپدید شوم.
هواداران مجاز و استعاره در پاسخ میگویند که این صناعت حسنی هم دارد و آن این است که چیز نامحسوسی را محسوس میکند و چون خواننده خود به صورت دهکده درآید ناچار در موقعیت دهکده شریک میشود و بنابراین آن را بهتر میشناسد. همچنین است کوهستان: مثلاً اگر به جای این که زاویة دید خود را نسبت به ارتفاع کوه اندازه بگیرم صفت "باشکوه" را به آن نسبت دهم آن را بهتر میشناسانم... این سخن البته گاهی درست است اما همیشه، به اصطلاح، تالی فاسدی هم دارد، یعنی اشکال در همین شرکت خواننده در شئ موصوف است، زیرا او را تا پذیرش یک وحدت پنهان میان انسان و جهان پیشمیبرد.
حتی باید گفت که این اضافه کیفیت توصیفی برای برائت ذمه است: هواداران مجاز و استعاره قصدی جز ایجاد تصور رابطه و وحدت ندارند، بهطوری که اگر فعل "قوز کردن" یا "چمباتمه زدن" و نظایر آن را در اختیار نمیداشتند چه بسا اصلاً از موقعیت دهکده سخن نمیگفتند و اگر منظرة اخلاقی "شکوه" کوه را نمیدیدند بلندی آن را نیز در نظر نمیگرفتند.
اما چنین منظرهای برای آنها هرگز امری "بیرونی" نیست، بلکه همواره عبارت از هدیهای است که به انسان عطا میشود: اشیای پیرامون او همان پریان قصهها هستند که هر کدام برای کودک یکی از منشهای اخلاقی آیندهاش را به ارمغان میآورد. آن چه این نویسندگان میخواهند این است که کوه احساس شکوه را به من القا کند. سپس این احساس در من رشد مییابد، به تبع آن، احساسهای دیگری از قبیل جلال و جلوه و پهلوانی و بزرگواری و غرور در من زنده میشود و من نیز به نوبة خود آنها را به اشیای دیگر، هر چند کوچک و ناچیز باشند، نسبت میدهم (و مثلاً از "درخت مغرور" و "جام بخشنده" سخن میگویم) و بدینگونه جهان جلوهگاه همة آرزوهای واهی من میشود.
احساسهای دیگر من نیز به همینصورت در میآیند و من در این مبادلههای پیدرپی و رو به فزونی، دیگر نخواهم توانست اصل و علت هیچچیز را دریابم. آیا شکوه نخست در خود من قرار داشته است یا در برابر من؟ حتی این پرسش معنای خود را از دست میدهد و میان من و جهان فقط اتحادی متعالی باقی میماند.
سپس، به حکم عادت، دورتر میروم. همین که اصل اتحاد را پذیرفتم دربارة اندوه منظره و بیاعتنایی سنگ و خودرضایی سطل زغال سخن خواهم گفت. این استعارههای جدید اطلاع چندانی دربارة اشیای مورد مطالعة من به دست نمیدهند، اما جهان اشیا چنان به ذهنیت من آغشته میشود که از آن پس هر نوع احساس و منشی را میتوانم به آن نسبت دهم. آنگاه فراموش خواهم کرد که منم، و فقط منم، که احساس اندوه یا تنهایی میکنم. بهزودی این عناصر عاطفی را به صورت "واقعیت عمیق" جهان مادی و حتی تنها واقعیت در خور اعتنا خواهم دید.
مسئله این نیست که اشیای جهان را مایة توصیف شعور آدمی قرار میدهیم، چنانکه برای ساختن کلبهای پارههای تخته را به کار میبریم، نتیجهای که بهدست میآید بسیار بیشتر از این است. هرگاه اندوه خودم را با اندوهی که به منظره نسبت میدهم یکسان بگیرم و رابطة میان این دو را امری سطحی و ظاهری ندانم ناچار برای زندگی کنونی میان شکل بیرونی و محتوای درونی ذهنم پیشاپیش انتظارم را میکشیده است پس این اندوه نیز در ازل مقدر من بوده است.
میبینید که تصور طبیعت بشری چهگونه با واژگان مجازی پیوند مییابد. این طبیعت ازلی و تغییرناپذیر که مشترک میان همة افراد بشری است برای وجود داشتن نیاز به خدا ندارد. همینقدر کافی است که بدانم قلة مون بلان در سلسله جبال آلپ از دوران سوم زمین شناسی همراه با همة تصوراتی که از بزرگی و پاکی دارم منتظرم بوده است!
وانگهی این طبیعت فقط به انسان منحصر نمیشود، زیرا پیوند میان ذهن انسان و اشیای جهان است به عبارت دیگر از ما میخواهند که به ذات مشترک سراسر "آفرینش" ایمان بیاوریم. پس من و جهان روح یگانه و راز یگانهای داریم.
بنابراین اعتقاد به اصالت طبیعت سرآغاز هر نوع اعتقاد به اصالت بشر است. تصادفی نیست که اول بار، طبیعت ـ یعنی مواد معدنی و نباتی و حیوانی ـ گرفتار واژگان مجازی ـ یعنی معانی آدمیوار ـ شدند. این طبیعت، این کوه و دریا و جنگل و بیابان و دره، هم سرمشق ما و هم دل ما است. در عین حال هم در درون ما و هم در برابر ما است. هم قدیم است و هم واجبالوجود. هستی و سرنوشت و رستگاری ما به دست اوست.
اگر رمان نو این "طبیعت" و واژگانی را که ادامهدهندة اسطورة آن است نفی میکند، به خلاف آن چه ادعا کردهاند به معنای نفی انسان نیست، بلکه نفی تصوری است که انسان را چون خدا در همهجا حاضر میبیند. این در حقیقت نتیجهای منطقی برای مطالبة آزادی انسانی است.
بنابراین نخست باید ذهن خود را تصفیه کنیم. اگر به دقت بنگریم میبینیم که گناه فقط از مشابهتهای آدموار(خواه روانی و خواه "امعایی") نیست، بلکه اساساً هر نوع مشابهتی خطرناک است. و شاید خطرناکتر از همه مشابهتهایی باشد که پنهانی و زیرکانه خود را به ما تحمیل میکنند بیآن که ظاهراً پای انسان به میان کشیده شود.
چند مثال میآورم. هنگامی که در آسمان شکل اسب میبینم ظاهراً وصف سادهای به کار میبریم که نتایج دیگری در بر ندارد. اما هنگامی که از شکل اسب به "تاخت و تاز" ابر یا به "یال افشان" ابر میرسیم رفتار ما دیگر معصومانه نیست. زیرا اگر ابر (یا موج یا تپه) یال داشته باشد و اگر لحظهای بعد یال اسب "کمان بکشد" و "تیر بیندازد" و اگر تیر...، خوانندة این صور خیالی از جهان شکلها بیرون میآید و وارد جهان دلالتها میشود. از او میخواهند که در موج و اسب، معانی پنهان و ژرفی از قبیل سرکشی، غرور، قدمت، خشونت و جز اینها در یابد. تصور این طبیعت ما را ناگزیر به تصور طبیعتی مشترک میان همة اشیا و امور، یعنی طبیعتی برتر میرساند.
دروننگری همیشه از حد خود تجاوز میکند و گامبهگام پیش میرود: از کمان به اسب، از اسب به موج ـ و از دریا به عشق میرسد. طبیعت مشترک در حقیقت پاسخ همیشگی ما است به تنها پرسشی که تمدن یونانی ـ مسیحی ما مطرح کرده است(1): ابوالهول در برابر من است، از من سؤال میکند، من حتی نمیکوشم که عناصر معمای او را بفهمم، یک جواب بیشتر ندارم، تنها جوابی که به همه چیز میدهم: انسان.
اما جواب این نیست.
سؤالهایی هست و جوابهایی. انسان فقط، از دیدگاه خودش، تنها شاهد است. انسان به جهان نگاه می کند و جهان به نگاه او جواب نمیدهد، انسان اشیای جهان را میبیند و اکنون پی میبرد که میتواند از آن پیمان ماوراء طبیعی که دیگران سابقاً برای او بسته بودند و در نتیجه از بردگی و ترس رهایی یابد. میتواند... یا دست کم روزی خواهد توانست.
اما، از این رهگذر، هر نوع پیوند خود را با جهان قطع نمیکند، بلکه برعکس میپذیرد که جهان را برای منظورهای مادی خود به کار بگیرد: ابزار، به منزلة ابزار، تماماً صورت و ماده است و البته مصرفی دارد.
انسان چکشی (یا سنگی) بر میدارد و روی میلهای که میخواهد در زمین فرو کند میکوبد. به هنگام این کار، چکش (یا سنگ) فقط صورت و ماده است: وزن و لبه و دستهای دارد. سپس انسان ابزار را بر زمین مینهد. چکشی که به کار نمیرود شئی از اشیای جهان میشود؛ یعنی جز کاربردش معنای دیگری ندارد.
این نداشتن معنی را انسان امروز(یا فردا...) دیگر به صورت کمبود یا گسیختگی نمیبیند. در برابر این خلا، دیگر احساس سرگیجه نمیکند، دلش نیاز به ورطهای ندارد که در آن فرو رود.
زیرا چون اتحاد را نپذیرد تراژدی را هم نمی پذیرد.
تراژدی را، از این دیدگاه، میتوان چنین تعریف کرد: کوشش برای تملک فاصلة موجود میان انسان و اشیا، به منزلة ارزشی تازه. این در واقع آزمون دردناکی است که پیروز شدن در آن شکست خوردن است. بنابراین تراژدی در حکم آخرین اختراع اصالت بشر است تا نگذارد در دست انسان هیچ نماند: حال که پیمان سازش میان انسان و اشیا فسخ شده است ناچار شکل تازهای برای ایجاد همبستگی میآفریند، یعنی همین جدایی را وسیلة شفاعت میان خود و جهان قرار میدهد.
این هم اتحاد دیگری است، منتها اتحادی "دردناک" که پیوسته در راه رسیدن به مقصود است ولی هرگز به مقصود دست نمییابد و کارآیی آن همیشه نسبت مستقیم با عدم دسترسی به آن دارد. این در واقع واروی شگرد است، دام است ـ و جعل است.
انحرافی را که در آن هست آشکارا میتوان دید: به جای این که جستوجوی خیر باشد تجلیل از شر میشود. عوارض زندگی ما بدبختی، شکست، تنهایی، گنهکاری، دیوانگی است و باید همینها را وثیقة رستگاری قرار داد. پس کافی نیست که وجودشان را بپذیریم، بلکه باید به استقبال آنها برویم و در عین حال وانمود کنیم که با آنها میجنگیم. زیرا در تراژدی نه قبول واقعی هست و نه رد واقعی. تراژدی تصعید و تعالی اختلاف میان انسان و جهان است.
محض نمونه، نحوة عمل "تنهایی" را مثال میآوریم. من صدا میزنم. کسی جوابم را نمیدهد. به جای این که نتیجه بگیرم که کسی نیست ـ و این دستکم گزارش سادهای از واقعیت بیرونی، مبتنی بر زمان و مکان معین است ـ بر آن میشوم تا به شیوهای عمل کنم که گویی کسی هست ولی، به دلیلی از دلایل، جواب نمیدهد. پس سکوتی که در پی ندای من میآید سکوت واقعی نیست. ناچار این سکوت محتوایی دارد و ژرفایی و نیز روحی ـ که بیدرنگ مرا به روح خودم بازگشت میدهد. فاصلة میان ندای من و مخاطب گنگ (و شاید کر) به صورت "دلهره" در میآید، امید و نومیدی من میشود و معنایی به زندگیم میبخشد. ازاینپس دیگر هیچچیز برایم مهم نیست مگر همین خلا جعلی و مسایلی که برایم پیش میآورد. آیا باز هم باید صدا کنم؟ آیا باید بلندتر صدا کنم؟ آیا باید سخنهای دیگری به زبان بیاورم؟ به تلاش خود ادامه میدهم. خیلی زود درمییابم که کسی جواب نخواهد داد، اما وجود ناپیدایی که با ندای خود میآفرینم مرا وامیدارد تا فریاد نومیدانة خود را همچنان بهسوی خاموشی سر دهم. بهزودی صدایی که بازپس میآید در گوشم میپیچد. گویی افسون میشوم و باز هم صدا میکنم و باز هم... سرانجام تنهاییم که به اوج خود رسیده است در شعور با خود بیگانهام به صورت جبر برتر جلوه میکند و بشارت رستگاریم میشود. و در راه این رستگاری مجبورم که تا دم مرگ برای هیچ فریاد بکشم.
بر طبق روال رایج، تنهاییم دیگر امری عارضی و موقتی نیست، بلکه جزیی از وجود من وهمة مردم جهان میشود: این همان طبیعت بشری است، تنهایی همیشگی است.
هرجا که فاصله و جدایی و دوگانگی باشد امکان این هم هست که آن را به صورت رنج حس کنم و سپس این رنج را به صورت جبری متعالی درآورم. این شبه رنج که راهی به سوی آخرت ماوراءطبیعی است راه آیندة واقعی را میبندد. تراژدی اگر هم امروز ما را تسلی دهد مانع پیروزی فردای ما میشود. ظاهراً حرکت است، اما باطناً سکون جهان در نفرینی زمزمهگر است از آن هنگام که درد خود را دوست بداریم دیگر در پی درمان آن نمیرویم.
این جا است که شیوة انحرافی اصالت بشر عصر جدید ما را میفریبد. چون کوشش برای تصاحب اشیا نمیشود در بادی نظر ممکن است گمان رود که دست کم فاصلة میان آنها و انسان را برمیدارد. اما حقیقت امر این نیست، زیرا در نهایت فرقی نمیکند که پیمان سازش من با خود اشیا باشد یا با دوری آنها از من. در هر حال، پل دروغینی که میان روح خود و جهان کشیدهام برجا میماند و حتی محکمتر میشود.
از این رو است که تراژدی هرگز فاصلهها را بر نمیدارد، بلکه آنها را بیشتر و بیشتر میکند: فاصلة میان انسان و دیگر انسانها، فاصلة میان انسان و خودش، میان انسان و جهان، میان جهان و خود جهان. دیگر هیچ چیز سالم نمیماند، همه چیز ترک برمیدارد، از میان به دو نیم میشود، از ما و از خود فاصله میگیرد و در درون همآهنگترین اشیاء و امور جهان، نوعی فاصلة مرموز بهوجود میآید. اما این فاصلهای است درونی، فاصلهای است دروغین و در حقیقت راهی است انحرافی برای رسیدن به آشتی دوباره با جهان.
اکنون این بیماری به همه جا سرایت کرده است. اما به نظر میآید که زمینة رشد آن بهویژه در ادبیات داستانی باشد. از داستانهای عاشقانه گرفته تا داستانهای پلیسی، از جنایتکاران زجرکشیده و روسپیان پاکسرشت گرفته تا درستکارانی که وجدانشان آنها را به نادرستی میکشاند، از بیماری شهوی گرفته تا دیوانگان منطقی، در همهجا "قهرمان" داستان را میبینیم که وجودی "دوگانه" دارد. و وجود او همراه ماجرای داستان هر چه دوگانهتر باشد انسانیتر میشود. به عبارت دیگر، هرچه داستان تناقض بیشتری داشته باشد حقیقت بیشتری را بازگو میکند.
این تراژدی را که تمدن ذهنی غرب به ما تحمیل کرده است آسان نمیتوان کنار گذاشت. حتی باید گفت که رد طبیعت بشری و رد تقدیر در وهلة اول ما را به تراژدی میرساند. هیچ اثر مهمی در ادبیات معاصر نیست که در جستوجوی آزادی انسان نباشد و در عینحال به دام تراژدی، یعنی ترک آزادی، نیفتد. این تبانی پنهان را، زیر نام "پوچی"، دریکی از آثار بزرگ ادبی این زمان میتوان دید.
میدانیم که آلبر کامو فاصلة ناپیمودنی میان انسان و جهان را، میان آرزوهای روان آدمی و ناتوانی جهان در ارضای آنها، پوچی مینامید. بنابراین پوچی نه در خود انسان است و نه در اشیای جهان، در این است که جهان و انسان نمیتوانند رابطة دیگری جز رابطة "بیگانگی" میان خود برقرار کنند.
همة خوانندگان کتاب متوجه این نکته شدند که قهرمان "بیگانه" تبانی پنهانی با جهان دارد که از کینه و نفرت ساخته شده است. رابطة او با اشیای پیرامونش به هیچوجه معصومانه نیست، زیرا پوچی دایماً موجب سرخوردگی و عقبنشینی و عصیان میشود. گزافه نیست که بگوییم آنچه این مرد را به جنایت میکشاند همان اشیای جهان است: آفتاب، دریا، ماسة براق، چاقوی درخشنده، چشمة میان صخرهها، تپانچه... چنانکه پیدا است، در میان این اشیا، نقش اصلی با طبیعت است.
بنابراین کتاب با زبان "شسته" و "پیراسته"ای که صفحههای نخست امید آن را میداد نوشته نشده است. زیرا فقط اشیای که قبلاً از محتوای آشکار انسانی لبریز شده بودند خنثی میشوند و این کار بنا به دلایل اخلاقی صورت میگیرد (مانند تابوت مادر پیر که نویسنده شکل بیرونی و فرورفتگی میخهای آن را شرح میدهد). اما در کنار اینها، هر چه داستان به لحظة جنایت نزدیک میشود، استعارههای کهن، حاکی از حضور همیشگی انسان، فزونی میگیرند: دشت تا "حلقوم" پر از آفتاب است، شامگاه "مانند یک لحظة آشتی و وقفة غمانگیز" است، آسفالت کندهشدة جاده "گوشت درخشان" قیر را آشکار میکند، زمین "رنگ خون" میگیرد، آفتاب "باران کور کننده" میشود و درخشش آن روی صدفها بهصورت "شمشیر نور" درمیآید، روز "در اقیانوسی از فلز گداخته لنگر میافکند" و بگذریم از "تنفس" موجهای "تنبل" و دماغة "خواب آلود" و دریایی که "لهله میزند" و "سنج" آفتاب و بسیاری دیگر...
صحنة اصلی رمان نشاندهندة تصویر کاملی از یک همبستگی دردناک است: آفتاب سوزان همیشه "همان" است که بود، بازتاب آن روی تیغة چاقویی که مرد عرب در دست دارد به میان پیشانی قهرمان "اصابت میکند" و عمق چشمهایش را "میکاود"، دست او روی تپانچه منقبض میشود و میخواهد آفتاب را "از جا تکان دهد"، پیاپی چهاربار شلیک میکند و میگوید:"این گویی چهار ضربة کوتاه بود که بر در بدبختی میزدم."
بنابراین پوچی یکی از شیوههای دیگر بشریت آمیخته به تراژدی است. این گزارش سادهای از جدایی میان انسان و اشیا نیست، بلکه یک دعوای عاشقانه است که به جنایتی از روی عشق و حسد میانجامد. جهان متهم به تبانی در جنایت میشود.
ژان پل سارتر در مقالهای که چندی پس از انتشار "بیگانه" در نقد و معرفی آن نوشت میگوید که این کتاب "مشابهتهای آدمیوار و قیاس به نفس را دور میافکند"، اما چنانکه دیده شد برداشت او کامل نیست. سارتر حتماً این موارد را دیده است، اما در توجیه آنها میگوید که "کامو گاهی شیوة اصلی خود را رها می کند و به شیوة شاعرانه رو میآورد". آیا درستتر نیست که بگوییم اتفاقاً توضیح معنای اصلی رمان را در همین استعارهها باید دید؟ کامو در حقیقت مشابهتهای آدمیوار و شیوههای قیاس به نفس را دور نمیافکند، بلکه آنها را با امساک و ظرافت به کار میبرد تا وزن بیشتری به آنها بدهد.
آنگاه همهچیز نظم عادی خود را باز مییابد، زیرا بر طبق گفتهای که سارتر از پاسکال نقل میکند، کامو میخواهد "بدبختی طبیعی سرنوشت ما" را شرح دهد.
یک پرسش باقی می ماند: آیا می توان از تراژدی رهایی یافت؟
امروز تراژدی بر همة احساسات و همة افکار من مسلط است و سراپای مرا در اختیار خود دارد. تنم ممکن است راضی باشد و دلم خرسند شود، ولی وجدانم ناآرام است. من میگویم که این بدبختی، مانند هر بدبختی و هر چیز دیگری در این جهان، وابسته به زمان و مکان است. من میگویم که انسان روزی از آن رهایی خواهد یافت. اما من از این آینده هیچ شاهدی در اختیار ندارم. پس من هم دست به نوعی قمار یا شرط بندی میزنم. اونامونو، نویسنده و فیلسوف اسپانیایی، در کتاب "احساس مصیبتبار زندگی" میگوید: "انسان حیوانی بیمار است." شرط بندی من این است که بیندیشم میتوان انسان را شفا داد و، در این صورت، درست نیست که او را در بیماریاش محبوس کنم. من در این شرط بندی چیزی نخواهم باخت. دست کم میتوان گفت که این تنها کار عاقلانه است.
گفتم که هیچ شاهدی در اختیار ندارم. بااینهمه آسان میتوان دید که جهان را منظماً به صورت تراژدی در آوردن نتیجة ارادة آگاهانه است. همین کافی است تا هر پیشنهادی را که مبنی بر طبیعی بودن و همیشگی بودن تراژدی باشد مشکوک جلوه دهد. بنابراین از لحظهای که شک کنم چارهای ندارم جز این که بیشتر بکاوم و پیشتر بروم.
شاید به من بگویند که این مبارزه خود اوج توهم تراژدی است، زیرا جنگیدن با اندیشة تراژدی در حکم تسلیم شدن به آن است و طبیعیتر آن است که اشیای جهان را پناهگاه خود بدانیم... شاید چنین باشد. اما شاید هم چنین نباشد. و در این صورت ...
--------------------------------------
پانویس:
1. اشاره به افسانة ابوالهول در اساطیر یونانی: ابوالهول غولی است که راه بر مسافران میبندد و از آنها معمایی میپرسد: آن کدام جانور است که صبح چهارپا و ظهر دوپا و عصر سهپا دارد؟ جواب: آن انسان است که در کودکی چهاردستوپا و در جوانی با دو پا و در پیری با عصا راه میرود. ـ م.
ریخت شناسی داستان های مینی مالیستی
جواد جزینی
ز پرندهای پرسیدند: "چرا این آوازی که می خوانی و چهچه ای که میزنی، این همه کوتاه کوتاه و بریده و بریده است؟ یعنی نفساش را نداری؟"
پرنده گفت: "آخر من آوازهای خیلی زیادی دارم که بخوانم و دلم می خواهد که همه آنها را هم بخوانم، این است که ناچارم تکه تکه و کوتاه کوتاه بخوانم."
در نیم قرن اخیر، جهان داستان کوتاه آبستن شکلهای نوینی از روایت داستانی بوده است. گونهای که هر روز کوتاه و کوتاهتر میشود. این خوشاقبالترین نوع ادبی مدرن، در طول این سالها دستخوش تغییرات مهمی بوده است. در مغرب زمین، که موطن اصلی این گونه ادبیست، شکلهای تعریف شدهای از آن ثبت شده است. گونههای داستانی، "انکدُت"، "طرحواره"، "یارن"، "مرشن" و...
جنبش "فرمالیست" که در دهه 1920 شکوفا شد، به نوعی موجد اصلی پدید آمدن نظریات تئوریک درباره داستان کوتاه بود. نظریه پردازانی چون بوریس آیخنباوم و ویکتور اشکلوفسکی و حتی روایتشناسانی چون تسوتان تودورف و کلودبرهمون و... در بسط و گسترش آن تأثیر داشتند.
مینیمالیستها را میباید فرزند خلف جنبش فرمالیستها به حساب آورد. گرچه در پدید آمدن آن خیزشهای فلسفی و سیاسی سالهای پس از جنگ جهانی دوم بیتأثیر نبود.
فرمالیست تجلی روح "صورت" در ساخت اثر هنری بود که در حوزههای مختلف هنر از جمله موسیقی، نقاشی، شعر، داستان و ... نفوذ کرد.
مینیمالیسم تجلی و بروز تلاش فرمالیستها در ایجاد "شکل"های جدید بود. تلاشی در جهت تجربههای نو در پدید آوردن شیوههای تازه که شعار اصلی فرمالیستها بود.
در فرهنگ بریتانیکا ذیل واژه "مینیمالیسم" آمده است:
جنبشی که در اواخر دهه 1960 در عرصه هنرها، به ویژه نقاشی و موسیقی در امریکا پا گرفت و بارزترین مشخصه آن تأکید بر سادگی بیش از حد )صورت( و توجه به نگاه عینی و خشک بود. آثار این هنرمندان گاهی کاملاً از روی تصادف پدید میآمد و گاه زاده شکلهای هندسی ساده و مکرر بود. مینیمالیسم در ادبیات سبک یا اصلی ادبیست که بر پایه فشردگی افراطی و ایجاز بیش از حدِ محتوای اثر بنا شده است. آنها در فشردگی و ایجاز تا آنجا پیش میروند که فقط عناصر ضروری اثر، آن هم در کمترین و کوتاهترین شکل باقی بماند. به همین دلیل برهنگی واژگانی و کم حرفی از محرزترین ویژگیهای این آثار به شمار میرود.
اولین جُستار تئوریک درباره داستان کوتاه که به قلم ادگارالنپو نوشته شده، مبنای مهمی در تکوین ساختار داستانهای مینیمالیستی به حساب میآید. او در مقدمه کوتاه خود بر مجموعه داستان قصههای بازگفته ناتانیل هاثورن اصول سهگانه خود را در تبیین ساختار داستان کوتاه تشریح کرد.
الن پو بحث وحدت تأثیر را در ساختار داستان کوتاه پیش میکشد و راه رسیدن به وحدت را تنها در سایه ایجاز مناسب مسیر میداند. همچنین او محدودیت مکان را نیز شرط ایجاز میشمارد و تأکید میکند تمام جزئیات روایت باید دقیقاً تابع کل داستان باشد.
گروهی از منتقدان ادبیات داستانی این مقاله ادگارالنپو را اولین بیانیه غیررسمی مینیمالیستها محسوب کردهاند. بیآنکه تأثیر آثار کسانی چون روبرت والزر، فرانتس کافکا، برتولت برشت و ساموئل بکت و ... را در پدید آمدن این جریان نادیده گرفته شود.
در تکوین ساختار داستانهای مینیمالیستی آثار دو نویسنده دیگر شاید بیشترین تأثیر را داشته است. آنتوان چخوف با ابداع صورتی از داستان کوتاه که در آن برشی کوتاه از زندگی روایت میشد و ارنست همینگوی با داستانهای کوتاهش )بخصوص داستانهایی که در دو دهه بیست و سی نوشت( که در حداقل توصیف و گفتوگو سامان پذیرفته بود و انتخاب سادهترین زبان برای بیانِ طرحی بدون پیچیدگی را سبک خود کرده بود، و بعدها آثار نویسندگانی چون فردریک بارتلمی، دونالد بارتلمی، آن بیتی، جان چیور، ریموند کارور، بابی آن میسون، توبیاس وولف، ماکس فریش، توماس برنهارد،پیتربیکسل و پترهانتکه و... آثار این نویسندگان علیرغم تفاوتهای عمده، وجوه اشتراکی داشتند که اغلب از آنها به عنوان ویژگیهای این نوع داستانها نام برده میشود.
این گونه هنری، در بدو تکوین اقبال چشمگیری پیدا کرد و دامنه نفوذ آن در شعر، نقاشی، معماری، موسیقی و فیلم هم کشیده شد. باوجوداین بارها منتقدان هنری و ادبی این نوع گرایشها را به باد انتقاد گرفتند و در نقد آثار پیروان مینیمالیست، از آنها با القابی چون "نوهمینگوییسم بدوی"، "رئالیسم کثیف"، "مینیمالیست پپسیکولایی"، "ادبیات سوپرمارکتی" و ... یاد کردند.
فردریک بارتلمی )که خود از نویسندگان مینیمالیست محسوب میشود( اتهامهایی را که به مینیمالیستها میزنند این چنین برمیشمارد:
1- حذف ایدههای فلسفی بزرگ
2- مطرح نکردن مفاهیم تاریخی
3- عدم موضعگیری سیاسی
4- عمیق نبودن شخصیتها به اندازه کافی
5- توصیف ساده و پیش پا افتاده
6- یکنواخت بودن سبک
7- بیتوجهی به جنبههای اخلاقی
و بعد اضافه میکند که "خیلی عجیب است اگر داستانی همه این چیزها را نداشته باشد و به این خوبی باشد که اینها میگویند، پس این داد و فریادها برای چیست
جان بارت در بررسی و تبیین ساختار داستانهای مینیمالیستی، لذت مطالعه اثر داستانی امیلی دیکنسون ،صفر بیخ و بن به عنوان یک مینیمالیست را در کنار رودهدرازیهای گابریل گارسیامارکز در صد سال تنهایی میگذارد و میگوید: "مطمئناً بیشتر از یک راه ورود به بهشت وجود دارد. هر چند من میان مینیمالیستها و "ماکسیمالیستها" از خوانندهای یا شنوندهای گله دارم که آن چنان به یکی میپردازد که از مزه کردن دیگری باز میماند." او تلاش میکند بدون تعصب میان مینیمالیستها و ماکسیمالیستها آشتی ایجاد کند.
یان رید اما از این گونه داستانی با عنوان "قطعهای که با خست تلخیص شده" نام میبرد و میگوید:
دشوار میتوان تصور کرد که چگونه چیزی کمتر از یک یا دو صفحه میتواند چیزی بیش از یک طرح کلی خشک و خالی از وقایع به دست بدهد .
در مقابل آنها، گروهی از منتقدان از داستان مینیمالیستی با عنوان "اتم شکافته شده داستان کوتاه" نام بردهاند.
آثار پدید آمده مینیمالیستی در جهان آنقدر با هم متفاوت است که کمتر میتوان اصلهای متباینی در آنها یافت. به همین دلیل این داستانها اغلب کمتر شبیه به هم درمیآیند. اما میتوان در میان "صورت"های متفاوت، یک مخرج مشترک ساختاری پیدا کرد.
اولین و ظاهراً بارزترین ویژگی داستان مینیمال، حجم آن است. داستان مینیمالیستی، همان طور که از نامش برمیآید، داستانِ کوتاه کوتاه است.
اگرچه گفتهاند: "داستان مینیمالیستی کوتاهتر از بلندی یک تار مو است و آن را نوشتاری کوتوله خواندهاند و حدود آن را بین دو و دستبالا سه صفحه تعین کردهاند." اما حد و مرزش با داستان کوتاه روشن نشده است. بخصوص با داستانهای کوتاهی که از سر اتفاق کوتاه شدهاند.
در جُستارهای تئوریک داستان هم اصل "کوتاهی" تلقی چندان روشنی نیافته است.
در اصطلاح امروزی، داستان کوتاه معمولاً به هرگونه روایت منثور اطلاق میشود که از رمان کوتاهتر باشد. گروهی از منتقدان شمارش کلمات به کار رفته در اثر را معیار بازشناسی آن قرار دادهاند. ادگار النپو در تبیین ساختار داستان کوتاه گفته بود "داستان کوتاه، داستانی است که میتوان آن را در یک نشست خواند." اما انتقادی که به این نظریه وارد است، همان تلقی "ویلیام سارویان" است که گفته بود "زمانی که هر فرد میتواند یک جا بنشیند، با هم متفاوت است."
یان رید در کتاب داستان کوتاه ایراد گرفته است که یک نوع ادبی را نمیتوان با توسل به علم حساب تعریف کرد و بعد اشاره میکند که ارسطو هم معتقد بود طرح تراژدی باید حجم معینی داشته باشد، اما هرگز سعی نکرد این حجم را با دقت ریاضی اندازهگیری کند و بعد میگوید: "یک داستان کوتاه باید
از اختصار معینی برخوردار باشد. محبوس کردن آن در ابعادی مشخص، کاری عبث است."
گفتهاند رابرت براونینگ برای اولین بار اصطلاح (کم هم زیاد است) را به کار برد و بعدها بزرگانی چون والتر گروپیوس، آلبرتو جیاکومنی، هنری گودیه برژسکا، کنستانتین برانکوزی و ... بارها و بارها آن را به عنوان شعار اساسی مینیمالیستها به کار بردند. شعاری که به جهت کوتاهی نمودی از تمایلات زیباشناسانه آنها در توصیف صرفه جویانه و سرسختانه در بیان داستان بود.
جان بارت در تعریف هنر مینیمالیستها میگوید: "عقیدهای در هنر که به طور خلاصه میگوید کم هم زیاد است."
البته این بدعت و اندیشه تازهای در عرصه تئوری داستان نبود چرا که پیش از آنها مارک تواین در روزگار نفوذ تام و تمام کلاسیسم این شعار را "از حذف و زواید پرهیز کنید" سر داده بود.
هنری جیمز در مقدمه رمانش گفته بود: "نشان دهید. حرف نزنید و یک کلمه بیشتر از آنچه به شدت ضروریست نگویید."
ارنست همینگوی هم گفته بود: "اگر از عمل حذفی که انجام میدهید مطمئن هستید، میتوانید همه چیز را حذف کنید. به یکباره قسمت حذف شده قدرت بیشتری به داستان میدهد و خوانندگان آنچه را نمیفهمند، احساس خواهند کرد."
تفاوت داستان کوتاه با داستان مینی مال را نباید تنها در اندازه حجم آن جستجو کرد. چرا که ویژگیهای دیگری جز کوتاهی حجم در این آثار به چشم میخورد. تفاوت عمده این دو بیش از آنکه کمی باشد کیفی است.
از خصیصههای مهم اغلب داستانهای مینیمالیستی داشتن طرح ) ساده و سرراست است. در این نوع داستانها طرح چندان پیچیده و تو در تو نیست. تمرکز روی یک حادثه اصلی است که عمدتاً رویداد شگرفی هم به حساب نمیآید. در بعضی داستانها طرح چنان ساده میشود که به نظر میرسد اصلاً حادثهای رخ نمیدهد، که البته عدم پیچیدگی طرح را نباید به بیطرحی تعبیر کرد.
از خصوصیتهای دیگر داستانهای مینیمالیستی محدودیت زمان و مکان است. به دلیل کوتاهی حجم روایت داستان، زمان رویداد و حوادث بسیار کوتاه است. اغلب داستانهای مینیمالیستی در زمانی کمتر از یک روز، چند ساعت و گاهی چند لحظه، اتفاق میافتد. چون زمینه داستانها ثابت است و گذشت زمان بسیار کم است. تغییرات مکانی هم بسیار ناچیز و به ندرت رخ میدهد. به همین دلیل اغلب یک موقعیت کوتاه و برشی از زندگی برای روایت داستانی انتخاب میشود. این اصل مسئله انتخاب "طرح" و "روایت" را در این گونه داستانی پر اهمیت میکند.
کانون طرح در داستانهای مینیمالیستی یک شخصیت واحد یا یک واقعه خاص است و نویسنده به عوض دنبال کردن سیر تحول شخصیت، یک لحظه خاص از زندگی او را به نمایش میگذارد و این همان زمان مناسب برای تغییر و تحول است.
داستانِ آنچه واندالها بر جای میگذارند طرحی بسیار ساده دارد. سربازی پس از پایان جنگ، با اشتیاق برای دیدار نامزدش به سوی خانه میرود. روسپی بیچارهای را در راه میبیند، در زیر نور چراغ متوجه میشود آن زن، نامزد اوست.
جنگ پایان پذیرفته بود و او به زاد بوم خویش که تازه از "واندالها" باز پس گرفته بودند، شتابان از محلهای تاریک میگذشت. زنی بازویش را گرفت و با لحنی مستانه گفت: "مسیو کجا؟ میآی بریم؟"
خندید: "نه پیرزن، با تو نه! دارم میرم پیش نامزدم."
و نگاهش را متوجه پایین کرد و در او نگریست. کنار یکی از تیرهای چراغ بودند. زن جیغ کشید. مرد شانههایش را گرفت و او را به نور چراغ نزدیک کرد. انگشتانش در گوشت تنش نشسته بود و از چشمانش آتش میریخت.
نفسزنان گفت: "اوه، جوئن!"
طرح این داستان بسیار ساده و سرراست است و نویسنده هوشمندانه تنها لحظه دیدار زن و سرباز را برای موقعیت داستانی انتخاب کرده است.
بیان روایت به زمان حال از دیگر گرایشهای عمده داستاننویسان مینیمالیست است.
جان برین معتقد است در این نوع داستانها زبان برای لفاظی نیست، بلکه وسیلهای است برای تصویرسازی، تا خواننده حوادث را در پیش رو ببیند. نوشتن یعنی دیدن و کار داستانپرداز، مجسم کردن این حوادث است.
در اغلب داستانهای مینیمالیستی هدف نویسنده نشان دادن یک واقعه بیرونی است. چنانکه خواننده احساس کند حوادث پیش رویش رخ میدهد. به همین دلیل واسطهای میان ما و حوادث وجود ندارد.
آنچه در طرح این گونه داستانها مهم است انتخاب لحظه وقوع حادثه است. چون هر برشی از زندگی نمیتواند تمامی اطلاعات طرح را منتقل کند.
در داستانِ آنچه واندالها برجای میگذارند نیز انتخاب لحظه وقوعِ حادثه اصلی، دیدار زن و مرد است، به عنوان موقعیت اصلی. زمان رخداد این حادثه داستانی، چند لحظه است. اما تقریباً همه اطلاعات مورد نیاز خواننده در همین مختصر روایت میشود.
بیان داستان به زمان حال نیز در تصویری کردن موقعیت بسیار مؤثر بوده است. زبان داستان مینیمالیستی زبانی ساده و بیآلایش است و در آن هر لفظی تنها بر معنای حقیقی خودش دلالت میکند. به همین دلیل در روایت این گونه داستانها هر قید یا صفتی که دلالت بیرونی ندارد زاید و اضافی است.
درونمایه داستانهای مینیمالیستی اغلب دغدغههای کلی انسان است: مرگ، عشق، تنهایی و... و کمتر به روایت رویدادهای اقلیمی میپردازد.
اندیشههای سیاسی و فلسفی و اعتقادی راهی به دنیای این داستانها ندارد. چرا که کوتاهی حجم داستان اجازه پرداختن به این اندیشهها را به نویسنده نمیدهد.
در داستانهای مینیمالیستی همه عناصر داستان در حداقل خود به کار گرفته میشوند. اما در میان این عناصر، "گفتوگو"، "تلخیص" و "روایت" بیشترین کاربرد را دارد. چرا که این سه عنصر، سرعت بیشتری در انتقال اطلاعات داستانی بر عهده میگیرند. برای روشنتر شدن کارکرد این عناصر در ساختارِ داستان، تابستان 1945 صحنهای در برلین نوشته ماکس فریش نمونهای خوب است:
کسی از برلین گزارش میدهد: دو جین زندانی ژندهپوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی میگذرند. یحتمل از قرارگاهی دور میآیند و جوان روس باید آنها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد. جایی که آنها از آیندهشان هیچ چیز نمیدانند، آنها ارواحیاند که همه جا میتوان دید. ناگهان از قضا، زنی که به طور اتفاقی از خرابهای بیرون میآمد، فریاد میکشد، به طرف خیابان میدود و یکی از زندانیان را در آغوش میکشد.
دسته کوچک از حرکت باز میماند و سرباز روس هم طبیعی است که در مییابد چه اتفاقی افتاده است. او به طرف زندانی میرود، که حالا آن زن را که از گریه به هقهق افتاده در آغوش گرفته است. میپرسد:
- زنت؟
- بله.
بعد از زن میپرسد:
- شوهرت؟
- بله.
سپس با دست به آنها اشاره میکند:
- رفت، دوید - دوید، رفت.
آنها نمیتوانند باور کنند، میمانند. سرباز روس با یازده سرباز دیگر به راهش ادامه میدهد. تا آنکه چند صد متر بعد به رهگذری اشاره کرده و او را با مسلسل مجبور میکند وارد دسته شود، تا آن دوجین سربازی که حکومت از او میخواهد، دوباره کامل شود.
در این نمونه همه ویژگیهای داستانهای مینیمالیستی وجود دارد. کوتاهی زمان رخداد حوادث، روایت به زمان حال و استفاده از حداقل عناصر داستانی برای بیان طرح. نکته مهم دیگری که در ساختار داستانهای مینیمال اهمیت زیاد دارد، مسئله قصه پر جاذبه است. این گونه داستانها به دلیل نداشتن برخی از عناصر داستان سنتی، حتماً باید قصهای جذاب برای گفتن داشته باشد. منظور از قصه جذاب، روایت ماجرایی جالب توجه است که ذهن خواننده را برای شنیدن تحریک کند.
قصه در داستانهای مینیمالیستی مثل ماده منفجره است. به رغم اینکه مقدار این مواد کم است اما چون در محفظه بسته و کوچک قرار میگیرد، انفجار بزرگی را ایجاد میکند.
شباهت ظاهری داستانهای مینیمالیستی با دو گونه داستانیِ
"لطیفه " و "طرح " گاهی کار تشخیص این انواع را دشوار میکند. این سه قالب به لحاظ کوتاهی حجم و روایت فشرده حوادث شباهت زیادی به هم دارند. اما وجوه افتراق و تفاوتهای ساختاری آنها کاملاً آشکار و واضح است. اصلیترین ویژگی لطیفه، رویکرد خندهآور و سرگرمکنندگی آن است. در حالی که این، خصیصه همیشگیِ دو نوع ادبی دیگر نیست. درونمایه داستانهای مینیمال و طرح هم میتواند خندهآور و طنزآمیز باشد. اما قالب لطیفه با نداشتن این ویژگی از فرم میافتد چرا که هدف لطیفه ایجاد سرگرمی و تفریح است.
"پایان غافلگیرکننده" الگوی حتمی ساختار لطیفه به حساب میآید. در این گونه داستانها واژه یا عبارتی پایان داستان را اعلام میکند که بدون آن "طرح" کامل نمیشود و داستان پایانی لذتبخش نخواهد یافت.
اما "پایان غافلگیرکننده" در داستانهای مینیمال عنصر حتمی ساختاری به حساب نمیآید. در این گونه داستانها به دلیل کوتاهی و فشردگی روایت، امکان ایجاد تعلیق وجود ندارد، به همین دلیل چرخش غیرهمنتظره طرح خیلی زود فرا میرسد. برای این است که هر نوع پایانی در این داستانها عمدتاً قابل پیشبینی نخواهد بود. اما این نامنتظره بودن به معنای عنصر غافلگیرکنندگی در ساخت لطیفه نیست.
لطیفه هر چند ماهرانه نوشته شده باشد، اغلب بیش از یک بار خواندنش لطفی ندارد. الگوی ساختاری لطیفه بر منطق واقعنمایی استوار نیست و همواره وقایعی نامحتمل و تصادفی الگوی حوادث را سامان میدهد. این گونه داستان به رغم لذت شنیداری، معمولاً معنا و مفهوم عمیقی ندارد.
لطیفه سرگرمی خوبی است و طبعاً نباید از این جنبه آن غافل شد. اما وجود دو عنصر در آن مانع از این میشود تا در میان ادبیات جهانی از مرتبه والایی برخوردار شود. اول اینکه حتی اگر به بهترین شیوه هم بازگو شده باشد نمیتوان آن را با لذتی مدام و فزاینده دوبارهخوانی کرد. زیرا زمانی که حادثه را میدانیم، نمیتوانیم بار دیگر آن را تحمل کنیم. در ثانی حتی لطیفههای برجسته هم غالباً باورکردنی نیستند در فرهنگ ادبی، "طرح" را روایت کوتاهی به نثر تعریف کردهاند که جزئیات و شگردهای داستانی آن معمولاً توصیفی است، طوری که به نظر میرسد بعداً گسترش پیدا میکند.
اسکچ را "طرحواره" نیز ترجمه کردهاند. این گونه ادبی به دلیل کوتاهی و فشردگی روایت، اغلب با داستانهای مینیمالیستی اشتباه گرفته میشود. تفاوت عمده طرح و داستانهای مینیمال در این است که طرح داستان خام است، تحولی در آن صورت نمیپذیرد و تنها روایت یک موقعیت بدون تغییر است. طرح به معنای واقعی کلمه کاملاً ایستا است و تنها توصیف برش کوتاهی از زندگی است، که ممکن است طرح شخصیت و یا حتی تصویری از حالت ذهنی کسی باشد.
براندر ماتیوز، نویسنده امریکایی، در کتاب فلسفه داستان کوتاه در تفاوت طرح و داستان کوتاه میگوید: "طرح مثل نقاشی اشیاء بیجان است، اما داستان همواره حادثهای در آن اتفاق میافتد."
علاوه بر این ویژگیهای ساختاری، نویسندگان داستانهای مینیمالیست اغلب شخصیتهای داستانهایشان را از میان مردم عادی برمیگزینند و حتی در برخی موارد انسانهایی تنها، زخمخورده و مأیوس در جهان آثار آنها حضوری همیشگی مییابند .
از بدو پیدایش این گرایش ادبی تاکنون، تمایلات مینیمالیستی نفوذش را در ادبیات جهان گسترش داده است. چنانکه امروزه حوزههای مختلف هنری مثل نقاشی، معماری، موسیقی سینما و تئاتر نیز منطقه نفوذ مینیمالیستها به حساب میآید.
در ادبیات کهن فارسی حکایتها و قصههایی وجود دارد که گاه در برخی موارد به لحاظ ساختاری با الگوهای امروز داستان کوتاه برابری میکند. در میان این نمونهها حکایتهایی هست که به لحاظ فنی با ساختار داستانهای مینیمالیستی نزدیکیهای غیرقابل انکاری دارد.
در تاریخ نوین داستاننویسی ایران شاید کتاب در خانه اگر کس است... اولین اثری محسوب شود که میتوان تمایلات مینیمالیستی را به روشنی در آن یافت.
این کتاب بسیار کم حجم 26 صفحهای، شامل ده داستان کوتاه کوتاه از فریدون هدایتپور و عبدالحسین نیری است. در
مقدمه بسیار کوتاه کتاب آمده است:
شما تا حال داستانهایی به این کوتاهی نخواندهاید، ولی از این پس زیاد خواهید خواند.
.. این ماییم که برای نخستین بار این سبک را به وجود آوردیم
تاریخ چاپ کتاب، 1339، حدوداً برابر است با زمانی که جان آپدایک اولین مجموعه داستان خود را منتشر کرد و پیتربیکسل به خاطر نوشتن مجموعه کوتاهترین داستان جایزه گرفت . این کتاب همزمان با عصر طلایی داستاننویسی مینیمالیستی در جهان، در ایران منتشر شده است. مقدمه کتاب از نوآوری کاملاً آگاهانه نویسندگانش حکایت میکند.
اغلب داستانهای این مجموعه تقریباً بسیاری از ویژگیهای داستانهای مینیمالیستی را در خود دارد.
سر ظهر، دکان نانوایی شلوغ بود و حسن، پسر آقا رضا، مستخدم پیر فرهنگ که یک راست از مدرسه به آنجا آمده بود، کتابهایش را زیر بغل جا به جا کرد و بعد از مدتها معطلی، شش تا نان داغ و پر سنگ از نانگیر گرفت و در حالی که دستش میسوخت، با نگرانی چوب خطش را از جیب بغلش درآورد و به نانوا داد. نانوا چوب خط را با غیظ به آن طرف دکان پرت کرد و نانها را هم از دست حسن گرفت. آخر چوب خط دیگر جایی برای خط زدن نداشت.
البته تمایلات برای کوتاهنویسی در آثار صادق چوبک به خصوص داستانهای یک چیز خاکستری چشم شیشهای و عدل، و در نقش پرنده بهآذین، کشاورزان از سعیده پاکنژاد، غمهای کوچک امین فقیری، بازی هر روز پرویز مسجدی، آثار کسانی چون جعفر شریعتمداری و احسان طبری و... همچنین رضا براهنی با کوتاهترین قصه عالم و اغلب آثار زویا پیرزاد و... دیده میشود.
در طول سالهای اخیر آثار ارزشمندی از جریان داستاننویسی مینیمالیست در ایران ترجمه شده است. از آن میان داستان شمعدانیهای غمگین نوشته ولفگاتگ بورشرت یک نمونه عالی برای معرفی این شیوه داستاننویسی نوین است.
زمان آشنایی آن دو، هوا تاریک بود. زن او را به آپارتمان دعوت کرد. مرد پذیرفت. زن، آپارتمان، رومیزیها، ملافهها، حتی بشقابها و چنگالها را به او نشان داد. اما همین که در روشنایی روبهروی هم نشستند، چشم مرد به بینی زن افتاد.
با خود اندیشید: انگار بینی را چسباندهاند. اصلاً شبیه بقیه بینیها نیست بیشتر شبیه نوعی میوه است. عجب! سوراخهای بینیاش اصلاً با هم تناسب ندارند. یکی خیلی تنگ و بیضی شکل است، یکی مثل حفره چاهی دهان باز کرده است. تیره و گرد و بیانتها.
با دستمال عرق پیشانیاش را خشک کرد.
زن گفت: "خیلی گرم است، اینطور نیست؟"
مرد نظری به بینی او انداخت و گفت: "آه، بله." و دوباره به فکر فرو رفت: باید آن را چسبانده باشند. وصله ناجوری است. رنگش هم با این پوست فرق میکند. تیرهتر است. راستی، سوراخهای بینی هم ناهماهنگند؟ یا شاید مدل جدید است؟ یاد کارهای پیکاسو افتاده بود.
مرد گفت: "شما کارهای پیکاسو را میپسندید؟"
زن گفت: "گفتید کی؟ پی ... کا..."
مرد بیمقدمه گفت: "تصادف کردهاید؟"
زن گفت: "چطور مگر؟"
مرد گفت: "خب..."
زن گفت: "آهان، به خاطر بینیام میپرسید؟"
مرد گفت: "بله..."
زن گفت: "از اول همین جور بود. همین جور."
مرد میخواست بگوید: "عجب!" اما گفت: "پس این طور!"
زن گفت: "من به تناسب خیلی اهمیت میدهم آن دو شمعدانی کنار پنجره را ببینید! یکی سمت چپ و دیگر سمت راست است. متناسب نیستند؟ باور کنید باطن من خیلی با ظاهرم فرق میکند، خیلی."
و دستش را روی زانوی مرد گذاشت. مرد در عمق چشمان زن آتشی را روشن دید.
زن آرام و اندکی شرمزده گفت: "و مخالفتی هم با ازدواج و زندگی مشترک ندارم."
از دهان مرد پرید: "به خاطر تناسب؟"
زن اشتباه او را با مهربانی تصحیح کرد: "هماهنگی... به خاطر هماهنگی."
مرد گفت: "بله، به خاطر هماهنگی." و بلند شد.
زن گفت: "دارید میروید؟"
مرد گفت: "بله، میروم."
زن او را تا دم در بدرقه کرد. گفت: "باطن آدمها مهم است نه ظاهرشان."
مرد فکر کرد: "تو هم با این دماغت!" و گفت: "یعنی در باطن مثل قرار گرفتن شمعدانیها متناسبید؟" و از پلهها پایین رفت.
زن کنار پنجره با نگاه او را دنبال کرد.
دید که مرد آن پایین ایستاد و با دستمال عرقهای پیشانیاش را پاک کرد. یک بار، دو بار و باری دیگر. اما نیشخند فارغالبال او را ندید، ندید چون اشک چشمهایش را پوشانده بود. شمعدانیها بوی غم می دادند.
من می نویسم تا بدانم چرا می نویسم
آلن ربـ گرییه
برگردان: ابوالحسن نجفی
ما در اینجا سخنهای بسیار جالبی شنیدیم. اما من نمیتوانم از ابراز این تعجب خودداری کنم که از زبان اکثر سخنرانان اهل شوروی، انتقادهای بسیار تندی نسبت به کوششها و پژوهشهای ادبیات نو شنیدم که عیناً به انتقادهایی میمانست که در جامعة بورژوایی غرب از ما میکنند. اینجا، همچنانکه آنجا، "بیفایدگی" و "صورت پرستی" (فرمالیسم) کارهای ما را بر ما عیب میگیرند، هنر مارا "منحط" و "غیر بشری" میشمارند، سوالهایی که از ما میکنند اینهاست:"برای چه مینویسید؟ کار شما به چه درد میخورد؟ فایدة شما در جامعه چیست؟"
مسلماً این سوالها یاوه و بیمعنی است. نویسنده، همچنان که هر هنرمند دیگر، نمیتواند بداند که کارش به چه درد میخورد. ادبیات برای او وسیلهای نیست که در راه دفاع از مرامی به کار رود. و همین که میشنویم آن "ابزار خوب" یعنی رمان قرن نوزدهم را میستایند و رمان نو را متهم میکنند که میخواهد از آن شیوة پسندیده منحرف شود (و حال آنکه هنوز هم میتواند این فایده را داشته باشد که دردهای جهان کنونی و درمانهای باب روز را برای مردم شرح دهد و البته در صورت لزوم، اما در موارد غیر اساسی، درمانهای جزیی بهتری را پیشنهاد کند، چنانکه گویی تکمیل شیوههای ساختن چکشی یا داسی منظور است) و پیوسته "مسئولیت" نویسنده را به رخ ما میکشند، آنگاه ما ناچار میشویم پاسخ دهیم که ما را دست انداختهاند و رمان ابزار نیست و شاید هم که راستی از نظر جامعه به کاری نیاید.
نویسنده مسلماً موظف و ملتزم است ـ اما چارهای از آن ندارد و میزان التزامش به اندازة همة افراد دیگر است، نه بیشتر و نه کمتر ـ بدین معنی که فردی از افراد یک ملت، یک مملکت، یک عصر، یک نظام اقتصادی است و نیز در میان عادات و آدابی اجتماعی، دینی، جنسی و غیره زندگی میکند. در واقع درست به همان میزانی ملتزم است که آزاد نیست. و یکی از صور خاص و بسیار حادی که محدودیت آزادیاش در این زمان به خود گرفته است عیناً همین فشاری است که جامعه بر او وارد میکند تا به او بپذیراند که نویسنده برای جامعه مینویسد (یا بر ضد جامعه، زیرا که این و آن هر دو از یک مقولهاند). و این نمونة بسیار جالبی است از چیزی که امروز آن را "با خود بیگانگی" مینامند.
روشنتر بگویم: نویسنده مانند همة مردم از بدبختی هم نوعانش رنج میبرد، اما خلاف راستی و درستی است که مدعی شویم نویسنده مینویسد تا درمانی برای آن بیابد. آن داستاننویس آلمانی شرقی که در این جلسه اظهار داشت که داستان مینویسد تا با فاشیسم بجنگد مرا به خنده میآورد و دربارة صلاحیت نویسندگیاش نگران میکند، اما خوشبختانه ما میدانیم که او هم نمیداند چرا مینویسد و بهانههایی که به منظور اثبات بیگناهی خود میآورد هیچ اهمیتی ندارد.
بنابراین من بهتر آن میدانم که بگویم آنچه مورد علاقة من است نخست خود ادبیات است، صورت (فرم) رمانها در نظر من بسیار مهمتر از قصههای نهفته در آن است حتی اگر ضد فاشیسم باشند. من به هنگام آفرینش نمیدانم که این صورتها، که لزومشان را حس میکنم، بر چه دلالت میکنند و، به طریق اولی، به چه کار میآیند.
مقایسهای که در این جلسات میان داستاننویس و خلبان هواپیمای تجاری به عمل آمد جز مزاح و ریشخند نمیتواند باشد. داستان وسیلة نقلیه نیست، حتی وسیلة بیان هم نیست (یعنی وسیلهای که پیشاپیش از حقایق یا سوالاتی که میخواهد بیان کند آگاه باشد). رمان به نظر ما فقط پژوهش است و بس، اما پژوهشی که حتی نمیداند مورد جستوجویش چیست. خلبان مسلماً باید از مقصدی که مسافران را با اقصر فاصله به سوی آن میبرد آگاه باشد، اما نویسنده، به حسب تعریف، نمیداند که به کجا میرود. و اگر من ناچار باشم که به هر حال به سوال "چرا مینویسید؟" جواب بدهم خواهم گفت:"من مینویسم تا کوشش کنم که بفهمم برای چه میل به نوشتن دارم."
اما آنچه بیشتر مایة ننگ و رسوایی است این است که، چه در شرق و چه در غرب، چه در اردوی سوسیالیستی و چه در دنیای بورژوایی، هنگامی که سخن از توانایی سیاسی و وظیفة اجتماعی هنر به میان میآید همان امیدهای واهی، همان پرستش صورتهای هنری کهنه، همان مجموعه کلمات انتقادی و در آخر همان نوع ارزشهای اخلاقی را مییابیم.
ما را منحط میخوانید، اما نسبت به چه؟ ما را غیر بشری مینامید، اما مگر نه این است که خود شما باید در بینش و دریافتی که از بشر دارید تجدید نظر کنید؟ زیرا اگر قابل درک و قبول باشد که منتقدان بورژوای غرب لجوجانه (اما محجوبانه تر از شما) از قالبهای داستاننویسی کهنهای که حتماً به گمان آنها تجسم عصر طلایی رمان و بهشت طبقة مالک است دفاع کنند، به نظر ما عجیب است که شما در اینجا برای همان منظور مبارزه کنید و سخن از "شیوة پاک" و "طبیعی" داستان (که گوستاو فلوبر یک قرن پیش در آن شک کرده بود) به میان آورید.
شما ما را به صورتپرستی (فرمالیسم) متهم میکنید، اما بدانید که صورتهای ادبی است که محتوی معنای آثار است؛ و شما شیوههایی را میستایید که ما میدانیم آن شیوهها نمایندة دنیایی است که حقاً باید با آن بجنگید.
قطره ملی شما اقیانوس جهانی نیست
خوان گویتی سولو*
برگردان: ابوالحسن نجفی
در طی جلسات آخرین محافل بینالمللی نویسندگان وهنرمندان ـ نه تنها در لنینگراد و ادینبورو و فلورانس، بلکه حتی در فورمنتور(1) و مادرید ـ رابطة سیاست و ادبیات، استنباط هنر به منزلة هدفی برای خود یا خدمتگزار مرامی بیرون از خود، موضوع بحث قرار گرفت. بدگمانی روزافزون به ارزشهای ادبیات موجب شده است تا برخی از نویسندگان برای توجیه آثار خود دلایلی غیرهنری بجویند.
مواضع دفاعی چنان محکم و سازشناپذیر شدهاند که تماشاگر بیطرف غالباً احساس میکند که در جروبحث کرها حضور یافته است. گروهی میگویند:"ادبیات و سیاست دو چیز مختلفاند." گروهی دیگر پاسخ میدهند:"ادبیات به محض عرضه شدن امری اجتماعی است و، به این اعتبار، وظیفهای سیاسی انجام میدهد."
در ماههای اخیر، آلن ربـ گری یه (در مجلة اکسپرس) و لوسین گلدمن(2) (در کتاب جامعهشناسی رمان) و ژرم لندونپ(3) با دلایل بسیار متفاوتی به مفهوم هنر ملتزم تاخته و نتیجه گرفتهاند که "نویسنده فقط در هنر خود میتواند ملتزم باشد". خصوصاً به عقیدة رب ـ گری یه:"نویسندگان لزوماً متفکر سیاسی نیستند و طبیعی است که غالباً در این زمینه به بیان اندیشههایی نارسا و مبهم اکتفا کنند. اما چرا این همه خوش دارند که این اندیشهها را، در هر فرصتی و به هر مناسبتی، در ملاء عام بر زبان بیاورند؟... دلیلش به نظر من این است که آنها از این که نویسندهاند شرم دارند و در وحشتی مداوم به سر میبرند که مبادا این را بر آنها عیب بگیرند و از آنها بخواهند که چرا مینویسند و وجودشان به چه درد میخورد و چه وظیفهای در اجتماع انجام میدهند... نویسنده نمیتواند بداند که کارش به چه درد میخورد. ادبیات برای او وسیلهای نیست که در خدمت مرامی قرار گیرد..."
ملاحظات نظریهپرداز اصلی "رمان نو" شاید وارد باشد، اما بعضی از نکات را باید روشن کرد. برای درک مفهوم حقیقی آنها به گمان من پیش از هر چیز لازم است که آنها را در زمینة تاریخی خودشان قرار دهیم، یعنی توجه کنیم که اینها بیان عینی آرزوهای نویسنده در چهارچوب جامعة معینی است.
در فرانسه آزادی زبان و آزادی اندیشه وجود دارد و تساوی حقوق سیاسی لفظی خالی از معنی نیست. بنابراین رابطة نویسنده با خواننده امری است بسیار متفاوت با آنچه مثلاً در اسپانیا یا در کشورهای امریکای جنوبی دیده میشود. و دلیل آن هم بسیار ساده است.
هنگامیکه کشمکشهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی، که نیروی متحول و پویای هر کشوری را تشکیل میدهند، بتوانند آزادانه از طریق رسانهها و نشریههای حزبی و غیرحزبی تجلی کنند، وظیفة اجتماعی نویسنده غیر از وظیفة اجتماعی نویسندة کشورهایی است که در آنجا منافع و منویات گروههای مختلف نتوانند آزادنه به بیان درآیند.
وضع خاص جامعة فرانسه ـ اکنون که جنگهای استعماری به پایان رسیده و "خطر" وقوع انقلاب، پس از دگرگونی شگفت صنعتی به دست نیروهای نو سرمایهداری، دور شده است ـ مستلزم رشد ادبیاتی است که، بنا بر تعبیر ویتورینی(4)، از وضع "تسلی" یا "هدایت افکار" به وضع پویندگی و پژوهندگی، به وضع پاسخ بارورکننده، و سرانجام به وضع علم میرسد.
به عکس، در کشورهای واپسمانده یا کشورهایی که در مرحلة مقدماتی توسعه هستند ـ مثلاً در کشور اسپانیا ـ ادبیات میکوشد تا واقعیت سیاسی و اجتماعی را منعکس کند (غفلت از این امر به پیدایش آثاری تقلیدی منجر میشود که در حکم عکس برگردانی است از آثار کشورهایی چون فرانسه و انگلستان و آلمان که به سطح سیاسی و فرهنگی و اقتصادی بالاتری دست یافتهاند). اما با این عمل، از تحول خاص خود به منزلة "صناعت" باز میماند و همین امر منطقاً باعث رواج آثاری میشود که با همان الگوهای کهنه و تعبیرهای مستعمل و فرسوده به واقعیت رو کنند و در نتیجه نمونههای تقلیدی از ناتورالیسم نیاکان را پدید آورند.
به عکس، در کشورهای واپسمانده یا کشورهایی که در مرحلة مقدماتی توسعه هستند ـ مثلاً در کشور اسپانیا ـ ادبیات میکوشد تا واقعیت سیاسی و اجتماعی را منعکس کند (غفلت از این امر به پیدایش آثاری تقلیدی منجر میشود که در حکم عکس برگردانی است از آثار کشورهایی چون فرانسه و انگلستان و آلمان که به سطح سیاسی و فرهنگی و اقتصادی بالاتری دست یافتهاند). اما با این عمل، از تحول خاص خود به منزلة "صناعت" باز میماند و همین امر منطقاً باعث رواج آثاری میشود که با همان الگوهای کهنه و تعبیرهای مستعمل و فرسوده به واقعیت رو کنند و در نتیجه نمونههای تقلیدی از ناتورالیسم نیاکان را پدید آورند.
از این لحاظ، تکیة آلن رب ـ گرییه بر اهمیت عامل صناعت در هنر به نظر من درست و پذیرفتنی است، نه تنها در مورد ادبیات کشور خودش بلکه حتی در مورد ادبیات کشورهایی که، بنا به دلایل متفاوت و چه بسا مخالف، صناعت هنری را فدا میکنند تا به بیان و تکرار قراردادی و بالنتیجه نادرست واقعیت بپردازند.
با این همه، آلن رب ـ گرییه آنجا اشتباه میکند که ـ به قول بلوک میشل در کتاب زمان حال اخباری(5) ـ "با آن غرور ملی خاص نویسندگان فرانسوی که ادبیات فرانسه را ادبیات به مقهوم عام کلمه میداند" میخواهد تجربهاش را که محصول موقعیت ویژة فرانسه است بر کشورهایی تعمیم دهد که سطح سیاسی و اجتماعی و فرهنگی آنها با عناصر زیربنای تحلیلهای او سازگار نیست.
هنگامی که دولت ـ در کشورهایی چون اسپانیا ـ رسماً فشار میآورد تا ادبیات و هنر غیرسیاسی شود یا ـ در کشورهایی چون شوروی در زمان استالین ـ وادار میسازد که ادبیات و هنر یکسره سیاسی شوند و به استخدام هدفهای اجتماعی آن درآیند و در نتیجه مطبوعات نمیتوانند بازگوکنندة اختلاف نظرهای زایا و تضادهای پویای جامعه باشند و هنگامی که گروههای اجتماعی ـ مثلاً در اسپانیا ـ نمیتوانند احساسات خود را بروز دهند یا آزادانه از منافع خود دفاع کنند، نویسنده ناچار بلندگوی این پویایی و این احساسات و این منافع میشود و آن گاه وظیفهای را برعهده میگیرد که بیشباهت به "دریچة تخلیة فشار" نیست.
من در جای دیگر شرح دادهام که چگونه فشار سانسور در اسپانیا نویسندگان را مجبور کرد تا جوابگوی نیاز عامه به کسب خبر شوند و بالنتیجه در آثارشان واقعیت امور را که مخالف گزارش غیرواقعی روزنامههاست نقل کنند و، به عبارت دیگر، وظیفهای را انجام دهند که در فرانسه و دیگر کشورها طبعاً برعهدة مطبوعات است. همینجاست که انتقادهای آلن رب ـ گرییه از رفتار و تعهد سیاسی نویسندگان قوت خود را از دست میدهد.
در حالی که در فرانسه تعهد سیاسی ثمرة انتخاب آزاد نویسنده است ـ زیرا کار ادبیات در اینجا بیش از آن که "تسلی" باشد "پژوهش" است و نویسنده که از زیر فشار برانگیزندة خوانندگانش آزاد شده است میتواند از بازگو کردن واقعیت آنی و روزمره بپرهیزد و توجه خود را تماماً به پرورش هنرش به منزلة صناعت معطوف کند ـ در شوروی یا در اسپانیا، و هر کدام بنا به دلایل مختلف، تعهد سیاسی را موقعیت خاص هنرمند در جامعه و نیز توقعات تصریحی یا تلویحی خوانندگان پیشاپیش تعیین کردهاند.
در این حال، سیاست بر هنر اثر میگذارد و نویسنده خواهینخواهی بلندگوی نیروهایی میشود که بیصدا با طبقة حاکم یا با انحصار طلبی مسلک که به صورت شریعت درآمده است میجنگند. بدین گونه، ادبیات معاصر اسپانیا آینهای است از مبارزة خاموش و ناچیز و روزانه برای آزادی از دست رفته، چنانکه شعر جوانان امروزی شوروی راهبر عصیان هنری نسلهای و در برابر "باخودبیگانگی" ناشی از استالینیسم است. سیاست و ادبیات در اقدام مشترکی برای آزادی همرزم میشوند و مانند آقای ژوردن در مورد نثر(6)، نویسنده بیآنکه خود بداند کار سیاسی میکند. لوسین گلدمن با تیزبینی بسیار به تحلیل رابطة موجود میان دگرگونیهای صورت داستان و تحول اقتصاد امروز میپردازد. رمان که بیانگر اندیشة آزاد به دنبالة نهضت مذهبی قرن شانزدهم و منعکسکنندة تقابل میان انسان و جامعه پس از برچیده شدن سازمانهای قرون وسطایی بوده است به موازات فردیتی که زیربنای آن است دستخوش بحران میشود.
انحطاط و نابودی شخصیت در داستان و خودمختاری روزافزون اشیا مصرفی، پس از جویس و کافکا و کامو تا ربـ گرییه و دیگر نمایندگان "رمان نو"، به عقیدة گلمدمن، مقارن است با اضمحلال فرد و زندگی فردی در پیچ و مهرة ساختهای سرمایهداری انحصارطلب ثلث اول قرن بیستم (پدیدهای که در آثار مارکسیستی به نام "کالاپرستی"(7) معروف است). بدینگونه، آثار میشل بوتور و آلن ربـ گرییه و ناتالی ساروت که عموماً به صورتپردازی متهم شدهاند در حقیقت بیش از رمانهای روانی قرن نوزدهم بیانگر واقعیت صنعتی عصر ما هستند، هرچند که شیوهای غیرانتقادی و حتی حالت همدستی نسبت به این واقعیت صنعتی دارند.
آلن ربـ گرییه، به پشتگرمی لوسین گلدمن، از "تعهد تقریباً حرفهای" که مربوط به مسائل رمان است دفاع میکند و میگوید "مسائلی چون جنگ و شعور اجتماعی و جز اینها" به زندگی مدنی ما مربوط میشود که "آغازش از جایی است که ما ورقة رأی را به صندوق انتخابات میافکنیم" و آنگاه میان تعهد شهروند و تعهد هنرمند فرق میگذارد. اما این فرق نمیتواند شامل کشورهایی شود که در آنها فقدان کوچکترین آزادی سیاسی ـ مثل اسپانیا ـ یا کاربرد مسلک انقلابی در خدمت استبداد فردی ـ مثل شوروی در زمان استالین ـ مردم را وامیدارد تا ادبیات را به صورت "دریچة تخلیة فشار" به کار ببرند و نویسندة اصیل را ناگزیر میسازد تا سرکردة پیکای شود که دیگر منحصراً ادبی و هنری نیست، بلکه در حقیقت مرحلة تازهای است از مبارزة همیشگی ملتها برای کسب آزادی خود.
این "تعهد در نگارش" برای رماننویسان اسپانیایی، برای آستوریاس(8) یا نویسندگان امریکای جنوبی، که در آنجا بیسوادی و بیعدالتی اجتماعی و خشونت دستگاه دولتی مانع تحقق طبیعی حقوق فردی است، چه معنی میتواند بدهد؟ اگر مطالبة علنی آزادیهایی که دولتهای محافظه کار قرن نوزدهم به ما دادهاند در حکم جرم باشد کیست که بتواند، بدون احساس شرم، از صندوق انتخابات سخن بگوید؟
هنگامی که آزادیهای سیاسی وجود نداشته باشد همهچیز سیاسی میشود و تفاوت میان نویسنده و شهروند از میان میرود. در این وضع ادبیات میپذیرد که سلاحی سیاسی باشد یا وجه ادبی را فرو میگذارد و به تقلید تصنعی ادبیات جوامع دیگر که در سطوح دیگری قرار دارند میپردازد (و در این مورد میتوان از گروه مقلدان بیمایة ربـ گرییه، پس از فرونشست موج هواخواهان فاکنر و کافکا، در کشورهای اسپانیا و مکزیک و پرتقال و آرژانتین، نام برد).
کافی است نگاهی به گرد خود بیفکنیم تا ببینیم که در چهارپنجم ربع مسکون، اثر ادبی محکوم است به این که، براثر جبر زمان، به کار تسلی یا ارشاد فکری بپردازد یا، بنا به گفتة چزاره پاوزه(9) در دورة فاشیسم، "دفاعی در برابر توهین به زندگی" باشد. اگر تحلیل گلدمن صحیح باشد ـ که من شخصاً گمان میکنم صحیح است ـ "تعهد در نگارش" مبین گرایش پیشرفتة نویسندگان در جامعة صنعتی امروز است، خواه این جامعه مبتنی بر سوسیالیسم باشد یا نوسرمایه داری.
اما فقط با حصول آزادیهای اجتماعی در اسپانیا و در اکثر کشورهای جهان سوم و فقط با پایان انحصار هنری "رآلیسم سوسیالیستی" و فشار دولت ـ بر اثر ترقی سطح فرهنگ عمومی ـ در کشورهایی که امروز دیکتاتوری پرولتاریا بر آنها حاکم است میتوان امید داشت که، در دراز مدت، ادبیات "پژوهش" و "پویش" برسر کار آید. (ادبیاتی که "رمان نو"، یعنی حاصل کار ده دوازده نویسنده که در انتشارات مینویی(10) پاریس گرد آمدهاند، فقط نمونة کوچکی از آن است و نه مجموعة قوانین مقدس آن). آنگاه این ادبیات میتواند آینهای باشد از جلوههای متعدد با خودبیگانگی انسان "شی شده" و حلقة کوچکی باشد از ماشین عظیم سازمان صنعتی و برنامه ریزی دولتی یا حزبی و دیوان سالاری کور و همه گیر: همان جهان ناخوشایند نوسرمایه داری کنونی ـ که تازه باید برای آن هم بجنگیم ـ یا مرحلة نخستین ساختمان سوسیالیستی، همان جهانی که تا زمان فروریختن (غیرمتحمل) اقتصاد کشورهای غربی به ناچار جهان ما خواهد بود.
ادبیات، هم به عنوان قلمرو تجربه و هم به عنوان قلمرو خیال، هم به عنوان عمل و هم به عنوان گریز، وظیفة سیاسی واقعی انجام میدهد، زیرا سرمنشاء یک سلسله تصمیمها و طرحهایی است که دنیای ما را متحول یا بهکلی متغیر میکند. اما در اجرای این وظیفه به هرحال دوگانگی و تناقضی هست. زیرا، به قول موریس بلانشو، "نویسنده رمانهایی مینویسد؛ این رمانها متضمن پارهای آرا سیاسی هستند تا جایی که گویی به مرامی وابستگی دارند. دیگران، یعنی کسانی که مستقیماً وابسته به این مراماند، آنگاه به وسوسه میافتند که نویسنده را از افراد خود بشمارند و اثرش را مدرکی بدانند حاکی از این که مرام آنها مرام اوست، اما به مجردی که این مرام را صریحاً از او میطلبند در مییاند که نویسنده وابسته به آنها نیست و وابستگی او فقط به خودش است و به تنها چیزی که در این مرام علاقه دارد عمل آن است".
همگامی و همکاری ادبیات و سیاست هنگامی از میان میرود که عوامل برانگیزندة آن ـ مانند فشار سیاسی و شریعتسازی هنری و جز اینها ـ از میان برداشته شوند، مگر این که خود نویسنده، چنانکه هم در شرق و هم در غرب فراوان دیده شده است، جانب ادبیات را فروگذارد و با دل و جان به مدح شبه ادبی مرام سیاسی بپردازد. اما، در این صورت، او دیگر نویسنده نیست، بلکه "قلمزن" است و "کالا"یش ربطی به ادبیات ندارد.
در این زمان ـ چه آلن ربـ گرییه بخواهد و چه نخواهد ـ هم نویسندگان اسپانیا و هم نویسندگان شوروی و هم نویسندگان اکثر کشورهای جهان، به استثنای بعضی از کشورهای دموکراسی غرب، مدتها تحت تعقیب سیاست به سر خواهند برد.
خلاف آن را مدعی شدن در واقع، به قول بلوک میشل در بحث از نظریهپردازان رمان نو، "قطرة ملی خود را اقیانوش جهانی دانستن و خستگی خود را نومیدی تمامی افراد بشر شمردن" است.
------------------------------------
پانویسها:
*Juan Goytisolo
1. Formentor
2.Lucien Goldman
3. Jerome Lindon
4. Vittorini
5.Bloch � Michel: Le present de l�indicatif
6.آقای ژوردن (Jourdin)، قهرمان یکی از نمایشنامههای مولیر، سوداگر نوکیسهای است که میخواهد به سلک اشراف درآید. روزی از منشیاش میخواهد که از جانب او به بانویی از خاندان بزرگ نامة عاشقانهای بنویسد. منشی میپرسد که نامه به شعر باشد یا به نثر. آقای ژوردن درمیماند که شعر و نثر چیست. منشی توضیح میدهد که هر سخنی یا شعر است یا نثر و آنچه شعر نباشد لاجرم نثر است. آقای ژوردن میپرسد:"مثلاً وقتی که من به خادمم میگویم کفشهایم را بیاور، شعر میگویم یا نثر؟" و همین که در جواب میشنود که این جمله به نثر است با شگفتی فریاد برمیآورد:"عجب! پس من چهل سال است نثر میگویم و خودم خبر ندارم؟"
7.reifiction
8. Miguel Asturias
9. Cesare Pavcse
10. Minuit
بورخس و روایت داستان
(بخشی از کتاب به سوی نظریه پردازی ادبی)
پیر ماشری
برگردان: علی بهروزی
در اینجا چیزی به خویش بازمیگردد. چیزی به گرد خویش چنبره میزند، و با این همه خود را محصور نمیكند، بلكه در همان چنبرههایش خود را آزاد میكند.
(هایدگر، جوهر براهین)
بورخس اساساً دلمشغول مسائل روایت است؛ اما این مسائل را به گونهای خاص خود مطرح میكند، به گونهای داستانی(۱). (یكی از مجموعه داستانهای او عنوان گویای داستانها (۲) را دارد).او نظریه داستانی روایت را ارائه میكند، و در نتیجه این خطر تهدیدش میكند كه او را زیادی جدی بگیرند، و یا زیادی تعمیمش دهند.
اندیشه سمجی كه كتاب داستانها را شكلمیدهد اندیشه ضرورت و تكثیر شدنی است كه به كاملترین وجه در كتابخانه متحقق میشود (نگاه كنید به داستان كتابخانه بابل)؛ در اینجا هر كتاب همچون عنصری در یك سلسله در محل دقیق خود قرار دارد. كتاب، در واقع روایت، تنها به این دلیل به شكل قابلشناسایی خود وجود دارد كه به طور ضمنی با مجموعه تمامی كتابهای ممكن پیوند خورده است. كتاب وجود دارد، مكانی مقرر در عالم كتابها دارد، زیرا عنصری است در یك كلیت. بر گرد همین مضمون است كه بورخس تمامی متناقضنما(3)های امر نامتناهی را به هم میبافد. كتاب تنها به یمن امكان تكثیر خود وجود دارد: تكثیرپذیری برونی در ارتباط با كتابهای دیگر، و نیز درونی، زیرا هر كتاب خود ساختاری همانند یك كتابخانه دارد. جوهره كتاب خود همانستی(۴) آن است؛ اما همانستی همیشه تنها صورت محدود ناهمانستی است. یكی از اصول كتابخانه، كه خصلتی كمابیش لایبنیتسی به آن عطا میكند، آن است كه هیچ دو كتابی همانند نیستند. میتوان این را جابهجا كرد و بر مبنای آن كتاب را وحدت تعریف كرد: هیچ دو كتاب همانندی نیست كه در كتابی واحد قرار داشته باشند. هر كتابی عمیقاً با خود تفاوت دارد زیرا متضمن مجموعهای نامتناهی از شاخه شاخه شدن است. این تعمق ظریف و زیركانه در باب همان و دیگری موضوع داستانی است درباره پییر منارد (۵)، كه دو فصل دونكیشوت را مینویسد. "متن سروانتس و منارد كلمه به كلمه عین یكدیگرند": اما این مشابهت صرفاً صوری است؛ حاوی اختلافی بنیادی. ترفند یك قرائت نو، ترفند ناهمزمانسازی عامدانه، كه، مثلاً، مسیحنامه (۶) را چنان بخوانیم كه گویی اثری است از لوئی فردینان سلین یا جیمز جویس، تنها محض فراهمآوردن غافلگیریهای اتفاقی نیست؛ این ترفند لاجرم با فرایند كتابت مرتبط است. حكایتِ اخلاقی منارد اكنون معنایی كاملاً آشكار پیدا میكند: قرائت در نهایت فقط بازتابی است از خطر كردنی كه در نوشتن نهفته (و نه برعكس)؛ تردیدها و درنگهای قرائت - شاید با تحریف - حك و اصلاحاتی را كه در خود روایت حك شدهاند باز تولید میكند. كتاب همیشه ناكامل است زیرا نوید تنوعی بیپایان را دربردارد. "هیچ كتابی منتشر نمیشود كه در هر نسخه آن اختلافی با نسخه دیگر وجود نداشته باشد." (بختآزمایی در بابل):جزئیترین نقص مادی عیانگر نابسندگی محتوم روایت است در كار خود؛ روایت با ما فقط تا آنجایی سخن میگوید كه زمان به آن اجازه میدهد تا دستِ تصادف آن را تعیین كند.
بدین ترتیب روایت بر مبنای تقسیم درونی خود وجود دارد، تقسیمی كه باعث میشود به صورت یك رابطه نامتقارن، و به صورت یكی از حدود این رابطه، درآید. هر روایت، حتی در لحظه بیانشدن، افشای بازگوییای است كه خود را نقض میكند (زیرا بیان هر روایت مستلزم نقض تمامی روایتهای ممكن دیگر است). تفحص در آثار هربرت كوئین? (۷) ما را به آن رمان معمایی مثالزدنی، یعنی خدای هزارتو، میرساند:
داستان مشتمل است بر قتلی غیرقابلفهم در صفحات آغازین، بحثی كُند در میانه، راهحلی در پایان. به محض اینكه معما حل میشود در یك بند طولانی ناظر به گذشته این جمله را میخوانیم: "همه عالم فكر میكردند كه ملاقات این دو شطرنجباز امری اتفاقی بودهاست." از این جمله چنین مستفاد میشود كه راهحل ارائه شده غلط است. خواننده نگران به فصلهای مربوطه قبلی نگاه میكند و راهحلی دیگر، راهحل درست، را كشف میكند. خواننده این كتابِ غیرمتعارف از كارآگاه كتاب زیركتر است.
از لحظهای معین به بعد، روایت بنا میكند به پشت و رو شدن: هر داستانی كه شایسته این نام باشد، ولو بهطور پوشیده، حاوی این پَسرویها است كه مسیرهای غیرمنتظرهای برای تفسیر را بر خواننده میگشاید. ازاین لحاظ، بورخس در صف كافكا است كه دغدغههای تفسیر و تعبیر را در محورِ كار خود قرار میدهد.
رمز هزارتو اصولاً كمكی به فهم ما از این نظریه روایت نمیكند، بیش از حد ساده است و خیلی راحت تسلیمِ مخاطرات خیالبافی میشود. هزارتو، و نه معما، انكشاف روایت، این است تصویر معكوسی كه داستان از پایان خود، كه تبلور ایده تقسیمی بیپایان است، ارائه میدهد: هزارتوی روایت رو به عقب پیموده میشود، با راه خروج مضحكی كه در برابر ماست؛ راهی كه به جایی نمیرسد، نه به مركزی نه به محتوایی، زیرا در اینجا پیشروی و پَسروی یكسان است. روایت غرض خود را از همین جابهجایی میگیرد كه آن را به همزادش [یك امكان روایی دیگر پیوند میزند ]- همزادی كه هر چه ناهمخوانی آن با شرایط آغازین روایت بیشتر میشود محتومیت خود را بیشتر به رخ ما میكشد. در ارتباط با این مضمون میتوان داستان پلیسی "مرگ و پرگار" را ذكر كرد، داستانی كه میشد نوشته هربرت كوئین باشد: پیشروی كارآگاه لونرو (۸) در جهت حل مسئله فرا مسئله(9)ای را اعلام میكند؛ حل معما درواقع یكی از شروط خود معما است؛ حل نهایی مسئله، اجتناب از دام، درواقع به معنای شكست در حل مسئله است. روایت چندین نسخه از خودش را در بردارد كه همگی در حكم شكستهایی قابل پیشبینیاند. در اینجا قرابتی با هنر ادگار آلنپو بهچشم میخورد: روایت در طرف وارونه خود درج شدهاست، از آخر آغاز شدهاست، اما این بار به صورت هنر رادیكال؛ داستان از آخر به گونهای آغاز شده است كه دیگر نمیدانیم كدام پایان است و كدام آغاز، چرا كه داستان به گرد خویش چرخیده است تا توهم یكپارچگی یك چشمانداز نامتناهی را ایجاد كند.
اما نوشته بورخس ارزشی سوای ارزش چیستان دارد. اگر به نظر میرسد كه او خواننده رابه تفكر وامیدارد (و بهترین نمونه از این نوع داستانِ "ویرانههای مدور" است كه در آن مردی كه رؤیای مردی دیگر را میبیند خود رؤیای دیگری است)؛ به این دلیل است كه او خواننده را از هر چیزی كه بتوان دربارهاش اندیشید محروم میكند: شیفتگی او به متناقضنماهای توهم كه حاوی هیچ فكری به معنای دقیق كلمه نیستند (برچسب روی بطری كه نمایشگر برچسبی است روی یك بطری كه نمایشگر...) از همین جاست. بورخس در سادهترین حالت خود - كه احتمالاً همان بورخسی است كه ما را فریب میدهد - از این نقطهچینها فراوان استفاده میكند. بهترین داستانهای او آنهایی نیست كه به این راحتی بازمیشوند بلكه آنهایی است كه كاملاً سربه مهرند.
"خوانندگان شاهد اعدام و تمامی مقدمات یك جنایت خواهند بود كه از منظور آن اطلاع دارند، اما به گمان من، تا بندِ آخر قادر به درك آن نخواهند بود". هنگامی كه بورخس، در یك پیشدرآمد، داستان "باغ گذرگاههای هزار پیچ" را بدین ترتیب خلاصه میكند، مجبوریم وعده او را باوركنیم. حكایت محصور و محاط است در میان مسئله (كه نیازی به طرحش نیست) و حل آن. و آخرین بند، همچنان كه در پیشدرآمد با صداقت اعلام شده بود، حقیقتاً كلید معما را در اختیار ما میگذارد. اما وقتی كه بعداً برمیگردیم و به تمامِ مقدمات رسیدن به نتیجه نگاه میكنیم متوجه میشویم كه این امر به قیمت چه اغتشاش عظیمی حاصل شدهاست. راهحل نیز درست به همان اندازه مضحك است: این راهحل ظاهراً فقط به كمك یك حقه میتواند بار داستان را بر دوش خود حمل كند. نویسنده با به هم بافتن معمایی از یك رشته چیزهای بیاهمیت ما را فریب میدهد. اما راهحل عیان و آشكار است؛ منتهی بر لبههای معنای داستان قرار دارد: دوراهی جدیدی است كه پیرنگ (۱۰) داستان را درست در لحظهای كه ما را متوجه محتوای پایانناپذیر خود میكند به پایان میرساند. یك راه خروج ممكن بسته میشود، و روایت به پایان میرسد: اما درهای دیگر كجا هستند؟ یا پایانبندی معیوب است؟ داستان در وقفهای مبهم میگریزد، از پنجره كاذب پرمیكشد. مسئله ظاهراً كاملاً روشن است: یا این داستان معنایی دارد و بنابراین پایانبندی كاذب آن یك رمز است، یا اینكه شاید داستان معنایی ندارد و پایانبندی كاذب آن رمزی است از پوچی. معمولاً بورخس را به این صورت تفسیر میكنند: او را دارای ظواهرِ یك شكاكیت هوشمندانه وصف میكنند و بدین ترتیب مجبورش میكنند داستان را پایان بدهد. البته اثبات نمیكنند كه این شكاكیت واقعاً هوشمندانه است، و یا معانی ژرف داستانهای او در ظرافت ظاهری آنها نهفته است.
به همین ترتیب، به نظر میرسد كه درواقع مسئله به طرز غلطی مطرح شدهاست. داستان مسلماً معنایی دارد، اما نه آن كه ما فكر میكنیم. این معنا از انتخاب ممكنِ میان چندین تفسیر ناشی نمیشود. این معنا تفسیر نیست؛ معنا را نه در قرائت كه باید در كتابت جست:
پانوشتهای بیوقفه و بیملاحظه نشاندهنده دشواری عظیم داستان است در روند گسترش خود؛ تو گویی كه از همان آغاز مانعش شدهاند. تكنیك مصحح مآبانه نسبتاً ساده ارجاعات وافر از همین جا آب میخورد. بورخس، به جای نوشتن داستانش، به آن اشاره میكند: نه تنها داستانی كه میتوانست بنویسد بلكه آنهایی هم كه دیگران میتوانستند نوشته باشند. این را در تحلیل بووار و پكوشه میتوان دید كه در لرن، ویژهنامه بورخس چاپ شده و نمونهای است زیبا از سبك منارد. او به جای دنبال كردن مسیر یك داستان، به امكان تحقق آن اشاره میكند، كه غالباً هم به تعویق و تأخیر میافتد. به همین دلیل است كه مقالات انتقادی او، حتی وقتی درباره آثار واقعی سخن میگوید، داستانیاند؛ و باز به همین دلیل است كه داستانهای او عمدتاً به خاطر انتقاد از خودِ صریحی روایت میشوند كه در آنها هست. این همان اوج و تحقق طرح توخالی والری (۱۱) است: تماشاكردن خود در هنگام نوشتن یا اندیشیدن. بورخس روش معتبر برای نیل به این هدف را یافته است. چگونه میتوان سادهترین داستان را نوشت، كه ضمن القای امكان گوناگونی بینهایت، صورت انتخاب شده آن همیشه فاقد صورتهای دیگری باشد كه میشد داستان را به قالب آنها ریخت؟ هنر بورخس در این است كه به این پرسش با یك داستان پاسخ میدهد: با انتخاب كردن دقیق همان صورتی كه به بهترین وجه این پرسش را حفظ میكند، از میان صورتهای دیگر، با ناپایداری آن، تصنعی بودن آشكار و تناقضهای آن. فاصله زیادی است میان این داستانهای كارآمد و به تأخیرانداختنهای بوطیقاشناس شریر و فضلفروش با حاشیهنویسیهایش: فاصلهای كه لبها را از پیاله جدامیكند.
پیش از بازگشتن به گذرگاههای شاخه شاخه، میتوانیم مثال دیگری را در نظر بگیریم كه شفافتر است (نه اینكه از این بابت بخواهیم محكومش كنیم، اگر كه بهرغم همه ظواهر در پشت آنچه بورخس نوشته است واقعاً چیزی باشد)، یعنی داستان "زخم شمشیر". این داستان با استفاده از شگردی مأخوذ از داستانهای جنایی، كه آگاتاكریستی در قتل راجر اكروید آن را به شهرت رساند، از زبان قهرمان ماجرا به صیغه سومشخص روایت میشود )من میگویم كه او؛ او میگوید كه من: "من" در این دو جمله یكی نیست، و تنها حد مشترك "او" است كه روایت را ممكن میگرداند(. مردی داستان یك خیانت را بازگو میكند اما تا پایان داستان درنمییابد كه خائن خود اوست. این مكاشفه از طریق كشف رمز یك نشانه حاصل میشود؛ زخمی بر چهره، راوی هست، و هنگامی كه همان زخم در داستان ظاهر میشود هویت او نیز معلوم میگردد. بدین ترتیب، هر توضیحی زائد است: حضور این نشانه گویا (داستان گفتمان (۱۲) خود است) این مقصود را برآورده میسازد. اما خود این نشانه را باید در یك گفتمان به كاربرد، و الا دلالت آن پنهان خواهد ماند. كافی است كه این نشانه در یك لحظه ممتاز از داستان مجدداً ظاهر شود تا معنای كامل خود را كسب كند. قضیه بیشباهت به فدر اثر راسین نیست كه ملكه در صحنه آغازین نمایش اعلام میكند كه دارد میمیرد، كه جامههایش دارند خفهاش میكنند... و سپس، در پایان پرده پنجم، واقعاً هم میمیرد. ظاهراً هیچ اتفاقی نیفتاده است: هزار و پانصد سطر لازم بود تا این حركت تعیین كننده معنای خود را به دست آورد، تا حقیقتِ خود را در زبان، حقیقت ادبی خود را، به دست آورد. بدیهی است كه گفتمانِ روایت وظیفه ابلاغ حقیقت را بر عهده دارد، اما این كار به بهای یك گریز طولانی انجام میشود، بهایی كه باید پرداخت. در داستان بورخس، گفتمان تنها با محل تردید قرار دادن خود، تنها با گرفتن ظاهر جعل محض به خود، حقیقت را شكل میدهد. گفتمان تنها با شرح و بسط بیهودگی خود لاجرم به سمت پایان خود پیش میرود (زیرا همه چیز پیشاپیش ارائه شده است)؛ وقایع آن فیالبدیهه درپی هم ردیف میشوند تنها برای اینكه خواننده را فریب دهند (زیرا همه چیز در پایان ارائه خواهد شد). گفتمان به گرد موضوع خود میپیچد، آن را در خود محاط میكند، تا بدین ترتیب دو روایت در حركت واحد آن تلفیق شوند: روایتی در رو و روایتی دیگر در وارو. پیشبینی شدهها پیشبینی نشدهاند زیرا پیشبینینشدهها پیشبینی شدهاند. این همان نظرگاه ممتازی است كه بورخس اختیار میكند: دیدگاهی كه موجد عدم تقارن میان یك موضوع (پیرنگ) و نوشتهای میشود كه آن را در اختیارمان مینهد. تا داستان میخواهد مفهومی بیابد، روایت منحرف میشود و توجه ما را به تمام راههای ممكنِ دیگر برای گفتن آن، و نیز تمامی معانی دیگری معطوف میكند كه میتوانست پیدا كند.
باغ گذرگاهها...، كه میتوانست بخشی باشد از یك داستان جاسوسی، به سمت یك غافلگیری مهار شده تغییر جهت میدهد. در روایت چیزی رخ میدهد كه پیرنگ اولیه بدون آن هم میتوانست باشد. قهرمان داستان، كه جاسوس است، باید مسئلهای را حل كند كه به طرز بسیار مغشوشی مطرح شده است. او به خانه شخصی به نام آلبرت میرود و آنچه را لازم است آنجا انجام میدهد؛ كارش كه تمام میشود به ما گفته میشود كه این كار چه بوده است، و معما در بند آخر، همچنان كه وعده داده شده بود، حل میشود. داستان در شكل كاملشده خود واقعیتی معین را به ما القا میكند، منتهی این واقعیت چندان هم جالب نیست. جاسوس برای آنكه علامت آغاز بمباران شهری به نام آلبرت را بدهد، مردی به نام آلبرت را، كه نامش را در راهنمای تلفن یافته است، به قتل میرساند. این نكته گره معما را میگشاید، ولی خوب، كه چه؟ این معنای بیاهمیت جابهجا شده تا معنایی دیگر، و حتی داستانی دیگر به وجود آورد - داستانی كه از داستان اصلی هم مهمتر است. در خانه آلبرت، علاوه بر نام آلبرت، كه به صورت اسم رمز مورد استفاده قرار میگیرد، چیز دیگری هم هست: خودِ هزارتو. جاسوس، كه كارش سر درآوردن از رازهای دیگران است، ناخواسته به جایگاه راز رفتهاست، آن هم درست در هنگامی كه نه به دنبال راز كه به دنبال وسیلهای برای انتقال یك راز بوده است. آلبرت در خانه خود پیچیدهترین هزارتوی عالم را دارد كه ساختنش فقط از عهده ذهنی با زیركی سماجتآمیز برمیآید، هزارتویی كه چیزی نیست مگر یك كتاب. نه كتابی كه كسی در آن سردرگم شود بلكه كتابی كه خود در هر صفحهاش سردرگم شدهاست، یعنی "باغ گذرگاههای هزار پیچ". آلبرت گره از این راز بنیادی گشوده است: ترجمه را پیدا نكرده است (مگر ترجمهای خطی مورد نظرمان باشد، ترجمهای كه كشف رمز میكند بیآنكه رمز را بشكند، ترجمهای كه از تفسیر تن میزند: انگیزه راز آن است كه رازْ مكانِ هندسی تمامی تفاسیر است)؛ او این را تشخیص داده است. میداند كه كتاب هزارتویی غایی است - ورود به آن همان و گمشدن همان؛ و نیز میداند كه این هزارتو كتابی است كه در آن هر چیزی را میتوان خواند زیرا به همین طریق نوشته شده است (یا نوشته نشده است، زیرا، همچنان كه خواهیم دید، چنین نوشتنی غیرممكن است).
درواقع، رمان هزارتویی تسوئی پن فاضل تمامی مسائل مربوط به روایت را حل میكند (هرچند طبعاً به شرط اینكه وجود نداشته باشد: در یك روایت واقعی فقط میتوان حداكثر چند مسئله معدود را طرح كرد):
در همه داستانها وقتی آدمها با چندین راهحل روبهرو میشوند، یكی از آنها را انتخاب میكنند و بقیه را حذف میكنند؛ در داستان تسوئی پنِ كم و بیش فهمناپذیر همه این راهحلها به طور همزمان انتخاب میشوند. (خ.ل. بورخس،هزارتوها)
كتاب كامل آنی است كه بتواند تمامی همزادهای خود، تمامی آن معبرهای سادهای را كه وانمود میكنند از كتاب میگذرند حذف كند، و یا در جذب تمامی آنها توفیق پیدا كرده باشد: در مورد یك رخداد معین همه تعابیر در كنار هم وجود دارند. كافی است شخصیتی بر در بكوبد، و اگر روایت فیالبدیهه و آزادانه خلق شود، میتوانیم انتظار هر چیزی را داشته باشیم. در ممكن است بازشود یا باز نشود، و یا هر راهحل دیگری (اگر راهحلی در كار باشد)؛ ساختن یك هزار تو بر یك اصل موضوعه مبتنی است: این راهحلها كلی قابل شمارش، متناهی یا نامتناهی، را تشكیل میدهند. هر روایت معمولاً یكی از این راهحلها را برتر مینشاند، و بدین ترتیب راهحل مذكور محتوم، و یا دستكم حقیقی، به نظر میرسد: روایت جانبداری میكند، در مسیری معین حركت میكند. اسطوره هزارتو متناظر است با فكر یك روایت كاملاً عینی، كه در آن واحد طرف همه جوانب را میگیرد و آنها را تا خاتمهشان بسط میدهد: اما این پایانبندی ناممكن است، و روایت همیشه فقط تصویر یك هزارتو را ارائه میكند زیرا به این دلیل كه محكوم به انتخاب یك حد معین است، چارهای ندارد جز آنكه تمامی شاخه شاخهشدنها را حذف كند و آنها را در جریان یك گفتمان غرقه سازد. هزارتوی باغ مشابه كتابخانه بابل است، اما كتاب واقعی فقط میتواند در هزارتوی ناقصبودن خود گمشود. درست همانطور كه بورخس در پیشدرآمد وعدهداده بود، راهحل در آخرین بند به ما عرضه میشود: این بند گویی كلید هزارتو را به ما میدهد، به این ترتیب كه خاطرنشان میكند كه تنها ردهای واقعی هزارتو را میتوان در قالب روایت یافت كه متزلزل و متناهی است اما به دقت اجرا شده است. هر داستان از ایده هزارتو پرده برمیگیرد، اما تنها بازتاب قرائتپذیر را به ما عرضه میكند. بورخس توانسته است نمایش خود را به پایان برساند بدون اینكه به دام شیوه شرح و تفصیلات معمولِ نویسندگان سنتی داستانهای معمایی بیفتد (با توجه به اینكه علم بیانی برای داستانهای معمایی در قرن هیجدهم پرورانده شد): در داستان مربوط به ملموت(۱۳) كسی هست كه داستانی درباره ملموت به ما میگوید كه در آن كسی هست كه... و به دلیل این سیستمِ جعبههای چینی هیچ داستانی نمیتواند هرگز به انتها برسد. هزارتوی واقعی این است كه دیگر هزارتویی در كار نیست: نوشتن یعنی از دست دادن هزارتو.
بنابراین، روایت واقعی به واسطه نبود تمامی روایات ممكن دیگر مشخص میشود كه روایت از میان آنها میتوانسته انتخاب شود: این نبودِ قالبْ كتاب را، با قرار دادن آن در كشمكشی بیپایان با خود، از درون میتراشد. بدین ترتیب، به جای رمزِ نهایتاً سرخوشانه كتابخانه كه میتوان در آن گم شد، به جای باغی آنقدر بزرگ كه در آن بیهدف بچرخیم، حالا رمز بسیار مهم كتاب گمشده را داریم كه تنها در ردها و كاستیهای خود بقا مییابد، دانشنامه تلون:
برای من تذكر این نكته كافی است كه تناقضات آشكار در جلد یازدهم اساس اصلی اثبات این امراست كه جلدهای دیگر وجود دارند، از بس كه نظمِ رعایت شده در این جلد روشن و دقیق است. (تلون، واوكبار، اوربیس ترتیوس(۱۴))
تكهتكههایی از كتابِ ناقص یا مفقود وجود دارد. بنابراین یاوه نخواهد بود اگر تصور كنیم كه بتوان به جای یك كتاب كامل كه تمامی تركیبات را دوباره جمعآورد، كتابی آنچنان نابسنده نوشت كه اهمیتِ آنچه از دست رفته است از لابهلای آن بدرخشد:
جدلی مبسوط درباره تألیف رمانی به صیغه اول شخص، كه راوی آن واقعیتها را حذف یا تحریف میكند و به چنان تناقضگوییهای گوناگونی متوسل میشود كه فقط بعضی از خوانندگان - تعداد بسیار كمی از آنها - بتوانند از ورای اینها واقعیتی پلید یا مبتذل را ادراك كنند. (همانجا)
ترفندهای بورخس همگی در نهایت به امكان چنین روایتی منجر میشوند. این اقدام را میتوان هم توفیق ارزیابی كرد و هم شكست، زیرا بورخس میتواند به كمك كاستیهای یك روایت به ما نشان بدهد كه هیچ چیزی را از دست ندادهایم.
دسامبر 1964
----------------------------------------------
پانوشتها:
۱. fictive
۲. Fictions
۳. paradox
۴. self - identity
۵. Pierre Mإnard
۶. Imitatio Christi )تقلید/ شبیه مسیح ، نام كتابی است مذهبی مربوط به اوایل قرن پانزدهم میلادی و منسوب به توماس آكمپیس.
۷. Herbert Quain
۸. Lonnrot
۹. meta-problem
۱۰. plot
۱۱. Valإry
۱۲. discourse
۱۳. Melmoth
۱۴. "Tlخn, Ukbar, Orbis Tertius"عنوان یكی از داستانهای بورخس درباره تمدن خیالی سیارهای موسوم به "تلون" كه شرح آن در دانشنامهای چندین جلدی آمده است. راوی این داستان برحسب اتفاق فقط به جلد یازدهم این دانشنامه دست یافته است.
تاریخچه جایزه نوبل
جایزه ادبی نوبل، به عنوان معتبرترین جایزه ادبی، فردا برنده خود در سال 2008 را معرفی میكند. جایزه نوبل ادبیات، معتبرترین و ارزشمندترین جایزه ادبی جهان به حساب میآید. این جایزه همه ساله بسیاری از نویسندگان، شاعران، مقالهنویسان، منتقدان و روزنامهنگاران را به هیجان میآورد و گمانهزنیهای بسیاری را موجب میشود.
صرف نظر از جهتگیریهای آكادمی نوبل در رشته ادبیات، به خصوص طی سالهای اخیر، همواره عدهای در طول 108 سال اخیر زبان به تحسین انتخابهای آكادمی گشودهاند و عدهای دیگر نیز به انتقاد از نوبل پرداختهاند.
كسانی كه موافق انتخابهای نوبل هستند، استدلال میكنند كه این انتخاب، براساس نظر بسیاری از ناشران، نویسندگان و منتقدان معرفی میشود. مخالفان هم خرده میگیرند كه چرا اولا نامزدهای دریافت جایزه در هر سال اعلام نمیشود و درثانی بسیاری از بزرگان ادبیات در زمان حیاتشان نوبل نگرفتند كه اعطای جایزه نوبل به آنها میتوانست سطح این جایزه را فراتر از آنچه كه امروز هست، ببرد. ضمن آنكه شائبه سیاسی بودن این جایزه نیز طی سالهای اخیر قوت گرفته است.
این دسته میگویند كه اگر هم نوبل اكنون اعتباری دارد به واسطه اهدای جایزه به بزرگانی چون آلبر كامو، ژان پل سارتر، رومن رولان، ویلیام فاكنر، ارنست همینگوی، جان اشتاینبك، گابریل گارسیا ماركز، توماس مان، هرمان هسه، روژه مارتین دوگار، ویلیام گولدینگ و ساموئل بكت است.
از جمله معروفترین چهرههای ادبی كه موفق به دریافت جایزه ادبی نوبل نشدند، از جیمز جویس، مارسل پروست، نیكوس كازانتزاكیس، آنتوان چخوف، لئو تولستوی، جورج اورول، جی.دی.سلینجر، فرانتس كافكا، ویرجینیا وولف و آلنربگریه میتوان نام برد.
این جایزه یكی از چند جایزهای است كه بنا بر وصیت "آلفرد برنهارد نوبل" (1833-1899) شیمیدان سوئدی، بهوجود آمد. نوبل كه با اختراع دینامیت و باروت بدون دود (نیتروگلیسیرین) ثروت سرشاری عایدش شده بود، وقتی مشاهده كرد كه از اختراع او، برخلاف انتظارش، برای افزایش قدرت سلاحهای جنگی و آدمكشی استفاده میشود، سخت متاثر و نگران شد و تمام سرمایه و دارایی خود را وقف پاداش به برگزیدگان علم و ادب و صلح جهان كرد.
بنابر وصیتنامه نوبل، از درآمد سرمایه نه میلیون دلاری او، پنج جایزه در رشتههای فیزیك، شیمی، پزشكی، ادبیات و صلح بهوجود آمد تا هر سال به مردان و زنانی، صرفنظر از ملیت آنها اعطاء شود كه خدمات ارزندهای به "نفع بشریت" انجام داده باشند. این جوایز نخستین بار در سال 1901 به برگزیدگان اعطاء شد. در 1969 هم جایزهای برای علوم اقتصادی شكل گرفت.
جایزه نوبل ادبیات به شخصی تعلق میگیرد كه در زمینه ادبیات، برجستهترین اثر- با ماهیت معنوی- را آفریده باشد. این جایزه شامل مدال طلا، دیپلم و مبلغی پول است كه مبلغ آن از 42 هزار دلار در 1953 به یك میلیون و 400 هزار دلار در 1993 افزایش یافته است.
جایزه در دسامبر هر سال، همزمان با سالگرد مرگ "نوبل" توسط آكادمی سوئد در استكهلم، با حضور پادشاه سوئد، اعطا میشود. معمولا هم جایزه به مجموع آثار چاپی نویسنده تعلق میگیرد، نه به یك اثر خاص. گاهی هم جایزه به دو یا سه نویسنده بهطور مشترك داده میشود. در بعضی از سالها هم ممكن است جایزه بدون برنده یا معوق بماند. كما اینكه در سالهای جنگ جهانی دوم، در فاصله سالهای 1940 تا 1943، جایزه به كسی داده نشد.
-
نام برندگان جایزه ادبی نوبل
به همراه سال دریافت جایزه ونام کشور برنده ها
۱۹۰۱، سولی پرودوم، فرانسه
۱۹۰۲، تئودور مومزن، آلمان
۱۹۰۳، بیورنسترنه بیورنسن، نروژ
۱۹۰۴، فردریک میسترال، فرانسه
۱۹۰۵، هنریک سینکیهویچ، لهستان
۱۹۰۶، جوسوئه کاردوچی، ایتالیا
۱۹۰۷، رودیارد کیپلینگ، بریتانیا
۱۹۰۸، رودولف کریستف یوکن، آلمان
۱۹۰۹، سلما لاگرلوف، ، سوئد
۱۹۱۰، پال هیزه، آلمان
۱۹۱۱، کنت موریس مترلینک، بلژیک
۱۹۱۲، گرهارد هاپتمان، آلمان
۱۹۱۳، رابیندرانات تاگور، هند
۱۹۱۵، رومن رولان، فرانسه
۱۹۱۶، ورنر فون هایدنشتام، سوئد
۱۹۱۷، کارل آدولف گیلروپ، دانمارک
۱۹۱۸، هنریک پونتوپیدان، دانمارک
۱۹۱۹، کارل اشپیتلر، سوئی
۱۹۲۰، کنوت هامسون، نروژ
۱۹۲۱، آناتول فرانس، فرانسه
۱۹۲۲، خاسینتو بناونته، اسپانیا
۱۹۲۳، ویلیام باتلر ییتس، ایرلند
۱۹۲۴، ولادیسلاو ریمونت، لهستان
۱۹۲۵، جورج برنارد شاو، ایرلند
۱۹۲۶، گراتزیا دلدا، ایتالیا
۱۹۲۷، هانری برگسون، فرانسه
۱۹۲۸، زیگرید اوندست، نروژ
۱۹۲۹، توماس مان، آلمان
۱۹۳۰، سینکلر لوئیس، آمریکا
۱۹۳۱، اریک آکسل کارلفلدت، آلمان
۱۹۳۲، جان گلسورتی، بریتانیا
۱۹۳۳، ایوان آلکسیویچ بونین، روسیه- در تبعید
۱۹۳۴، لویجی پیراندلو، ایتالیا
۱۹۳۶، یوجین اونیل، آمریکا
۱۹۳۷، روژه مارتن دو گار، فرانسه
۱۹۳۸، پرل باک، آمریکا
۱۹۳۹، فرانس امیل سیلانپا، فنلاند
۱۹۴۴، یوهانس ویلهلم ینسن، دانمارک
۱۹۴۵، گابریلا میسترال، شیلی
۱۹۴۶، هرمان هسه، سوئیس
۱۹۴۷، آندره ژید، فرانسه
۱۹۴۸، تی اس الیوت، آمریکا / بریتانیا
۱۹۴۹، ویلیام فاکنر، آمریکا
۱۹۵۰، برتراند راسل، بریتانیا
۱۹۵۱، پار لاگرکویست، سوئد
۱۹۵۲، فرانسوا موریاک، فرانسه
۱۹۵۳، سر وینستون چرچیل، بریتانیا
۱۹۵۴، ارنست همینگوی، آمریکا
۱۹۵۵، هالدور لاکسنس، ایسلند
۱۹۵۶، خوان رامون خیمهنز، اسپانیا
۱۹۵۷، آلبر کامو، فرانسه
۱۹۵۸، بوریس پاسترناک- جایزه را نپذیرفت، روسیه
۱۹۵۹، سالواتوره کازیمودو، ایتالیا
۱۹۶۰، سن ژون پرس، فرانسه
۱۹۶۱، ایو آندریچ، یوگسلاوی
۱۹۶۲، جان اشتاین بک، آمریکا
۱۹۶۳، گیورگوس سفریس، یونان
۱۹۶۴، ژان پل سارتر - جایزه را نپذیرفت، فرانسه
۱۹۶۵، میخائیل شولوخوف، روسیه
۱۹۶۶، شموئل یوسف آینون، اسرائیل
۱۹۶۷، میگل آنخل آستوریاس، گواتمالا
۱۹۶۸، یاسوناری کاواباتا، ژاپن
۱۹۶۹، ساموئل بکت، ایرلند
۱۹۷۰، آلکساندر سولژه نیتسین، روسیه
۱۹۷۱، پابلو نرودا، شیلی
۱۹۷۲، هاینریش بل، آلمان
۱۹۷۳، پاتریک وایت، استرالیا
۱۹۷۴، ایویند جانسون، سوئد
1975، یوجنیو مونتاله، ایتالیا
۱۹۷۶، سال بلو ، کانادا / آمریکا
۱۹۷۷، ویسنته آلهایخاندره، اسپانیا
۱۹۷۸، ایساک باشویس زینگر، آمریکا / لهستان
۱۹۷۹، اودیسآس الیتیس، یونان
۱۹۸۰، چسلاو میلوش، لهستان / آمریکا
۱۹۸۱، الیاس کانتی، بریتانیا
۱۹۸۲، گابریل گارسیا مارکز، کلمبیا
۱۹۸۳، ویلیام گلدینگ، بریتانیا
۱۹۸۴، یاروسلاو زایفرت، چکسلواکی
۱۹۸۵، کلود سیمون، فرانسه
۱۹۸۶، آکینوانده اولووله سوینکا، نیجریه
۱۹۸۷، جوزف برودسکی، روسیه / آمریکا
۱۹۸۸، نجیب محفوظ، مصر
۱۹۸۹، کامیلو خوزه سلا، اسپانیا
۱۹۹۰، اکتاویو پاز، مکزیک
۱۹۹۱، نادین گوردیمر، آفریقای جنوبی
۱۹۹۲، درک والکوت، سنت لوسیا
۱۹۹۳، تونی موریسون، آمریکا
۱۹۹۴، کنزابورو اوئه، ژاپن
۱۹۹۵، شیموس هینی، ایرلند
۱۹۹۶، ویسلاوا شیمبورسکا، لهستان
۱۹۹۷، داریو فو، ایتالیا
۱۹۹۸، ژوزه ساراماگو، پرتغال
۱۹۹۹، گونتر گراس، آلمان
۲۰۰۰، گائو تسینگجیان، چین / فرانسه
۲۰۰۱، ویدیادار سوراجپراساد نایپال، ترینیداد و توباگو / بریتانیا
۲۰۰۲، ایمره کرتش، مجارستان
۲۰۰۳، جان مکسول کوئتزه، آفریقای جنوبی
۲۰۰۴، الفریده یلینک، اتریش
۲۰۰۵، هارولد پینتر، بریتانیا
۲۰۰۶، اورهان پاموک، ترکیه
۲۰۰۷، دوریس لسینگ، بریتانیا
2008، ژان ماري گوستاو لوكلزيو ، فرانسه
2009، هرتا مولر، آلمان
2010، ماريو بارگاس يوسا ، پرو
نگاه آماري به تاريخچه نوبل ادبيات
به بهانه يكصدوهفتمين برنده نوبل ادبيات ماريو بارگاس يوسا
ماريو بارگاس يوسا امروز بهعنوان يكصدوهفتمين برنده نوبل ادبيات، معتبرترين جايزه ادبي دنيا معرفي شد.
جايزه نوبل ادبيات هرساله از سوي آكادمي نوبل براي تقدير از يك عمر دستاورد ادبي به يك شاعر، نويسنده و يا نمايشنامهنويس اعطا ميشود كه بهدليل قدمت و ارزش مادي، با ديگر جايزههاي ادبي در جهان قابل مقايسه نيست.
جايزهي نوبل ادبي براي اولينبار در سال 1901 برگزار شد و �سولي پرودوم� فرانسوي نام خود را بهعنوان اولين برنده اين جايزه به ثبت رساند. اين جايزه تاكنون به 105 شخصيت ادبي اعطا شده است و البته هفتبار در سالهاي 1914، 1918، 1935، 1940، 1941، 1942 و 1943 آكادمي نوبل موفق به برگزاري و اعطاي اين جايزه نشد. صرفنظر از سالهاي جنگ جهاني اول و دوم، آكادمي نوبل در سالهايي كه اعضاي آن براي انتخاب برندهي نوبل به اجماع نظر نميرسيدند، از برگزاري آن خودداري كرد.
جايزهي نوبل ادبيات طي بيش از يك قرن برگزاري، همواره با جنجالهاي كوچك و بزرگ همراه بوده است. بسياري از كارشناسان و منتقدان ادبي معتقدند آكادمي نوبل به دلايل سياسي و غيرادبي، نويسندگان بزرگي را از دريافت اين جايزه محروم كرده است كه مارسل پروست، جيمز جويس، ولاديمير ناباكوف و خورخه لوئيس بورخس سرشناسترين آنها هستند.
هرچند بزرگاني چون لئو تولستوي، هنريك ايبسن، اميل زولا و مارك تواين نيز به دلايلي كه مغاير وصيتهاي بنيانگذار آكادمي نوبل بودند، از كسب اين افتخار بازماندند.
از ديگر نويسندگان سرشناس به �آستريد ليندگرن�، نويسندهي سوئدي خالق �پيپي جوراب بلند� ميتوان اشاره كرد كه به اعتقاد برخي منتقدان، چون آكادمي نوبل به ادبيات كودك توجهي ندارد، از قافلهي برندگان جايزهي نوبل جا ماند.
توجه ويژهي آكادمي نوبل به نويسندگان اروپايي در نوع خود جالب و البته اعتراضآميز بوده است. از مجموع 105 برندهي نوبل ادبيات در سالهاي گذشته، تنها 27 نفر غيراروپايي بودهاند و حتا كشوري چون سوئد بيشتر از همهي قارهي آسيا سابقهي كسب نوبل ادبيات را دارد. اظهارات سال گذشتهي هوراس انگداهل - دبير وقت آكادمي نوبل - كه اروپا را محور اصلي جهان ادبيات دانسته بود، بهنظر توجيهي براي اين جهتگيريهاي جغرافيايي است.
نويسندگان فرانسوي با 15بار كسب نوبل ادبيات، پيشتاز بلامنازع هستند. ژان ماري گوستاو لوكلزيو آخرين نمايندهي ادبيات فرانسه بود كه سال گذشته موفق به دريافت اين جايزه شد. رومن رولان، آناتول فرانس، آندره ژيد، آلبر كامو، ژان پل سارتر و كلود سيمون از سرشناسترين فرانسويهاي اين فهرست هستند.
پس از فرانسه، آمريكا و انگلستان هريك با 10 جايزهي نوبل مشتركا در رتبهي دوم قرار دارند. آمريكا براي كسب اولين جايزهي نوبل ادبيات سه دهه انتظار كشيد تا سينكلر لوئيس در سال 1930 آن را كسب كرد. توني موريسون نيز آخرين آمريكايي بود كه 17 سال قبل اين جايزه را بهدست آورد.
آلمان (8)، سوئد (7)، ايتاليا (6)، اسپانيا (5)، لهستان (4)، ايرلند (4) و شوروي سابق (3) ديگر كشورهايي هستند كه به دفعات جايزهي نوبل ادبيات را كسب كردهاند. اين در حالي است كه قارهي پهناور آسيا تنها در سه دوره كه دوبار آن توسط ژاپن در سالهاي 1968 و 1944 و يكبار آن توسط هند در سال 1913 بود، اين افتخار را كسب كرده است.
جوانترين برنده جايزهي نوبل ادبيات طي چند دهه گذشته، روديارد كيپلينگ انگليسي است كه در سال 1907 در حاليكه 42 سال داشت، اين جايزه را بهدست آورد. در سوي مقابل، دوريس لسينگ انگليسي در سال 2007 در حاليكه 88ساله بود، نوبل ادبيات را كسب كرد تا پيرترين برندهي اين جايزه نام بگيرد.
يكي از موارد قابل توجه در تاريخ برگزاري جايزهي نوبل ادبيات، شمار معدود نويسندگان زن است؛ بهطوريكه طي 101 سال برگزاري اين جايزه، فقط 12 نويسندهي زن نوبل ادبيات را كسب كردهاند. سلما لاگرلوف سوئدي اولين زني بود كه در سال 1909 موفق به كسب نوبل ادبيات شد. ديگر نويسندگان و شاعران زن برندهي نوبل ادبيات عبارتاند از: گراتزيا دلدا (ايتاليا/1926)، زيگريد اوندست (نروژ/1928)، پرل باك (آمريكا/1938)، گابريلا ميسترال (شيلي/1945)، نلي ساچز (سوئد/1966)، نادين گورديمر (آفريقاي جنوبي/1991)، توني موريسون (آمريكا/1993)، ويسلاوا شيمبورسكا (لهستان/1996)، الفريده جلينك (اتريش/2004) و دوريس لسينگ (انگليس/2007)، هرتا مولر (آلمان/2009)
تاكنون فقط يكبار در سال 1931، جايزهي نوبل ادبيات بعد از مرگ يك نويسنده به وي اعطا شده است. اريك آكسل كارلفلدت در اين سال در حاليكه در قيد حيات نبود، برندهي نوبل ادبيات انتخاب شد. البته آكادمي نوبل پس از آن در سال 1974 اعلام كرد ديگر هيچ نويسندهاي بعد از مرگ، برندهي اين جايزه نخواهد بود؛ مگر آنكه بعد از اعلام آكادمي نوبل درگذشته باشد.
در تمام دورههاي برگزاري جايزهي نوبل ادبيات، تنها دو نفر از دريافت اين جايزهي ارزشمند خودداري كردهاند. بوريس پاسترناك، خالق كتاب �دكتر ژيواگو� در سال 1958، تحت فشار مقامات شوروي سابق از سفر به استكهلم براي دريافت جايزه امتناع ورزيد. ژان پل سارتر فرانسوي نيز در سال 1964 بهعلت اينكه به هيچ جايزه و عنوان رسمي اعتقاد نداشت، نوبل ادبيات را نپذيرفت.
تاكنون تنها در چهار دوره از جوايز نوبل ادبيات، همزمان بيش از يك نفر به عنوان برنده معرفي شدهاند كه البته وقوع آن بيشتر در ديگر شاخههاي جايزهي نوبل متداول است. در سال 1904، فردريك ميسترال فرانسوي و خوزه اچه گاراي اسپانيايي، در سال 1917 كارل آدولف گيلروپ و هنريك پونتوپيدان هر دو از دانمارك، در سال 1966 شموئل يوسف آنيون اسراييلي و نلي ساچز سوييسي و در سال 1974 ايويند جانسون و هري مارتينسون هردو از سوئد مشتركا جايزهي نوبل ادبيات را دريافت كردهاند. با اينحال، هيچ نويسنده يا شاعري بيش از يكبار اين جايزه را كسب نكرده است.
شگفتانگيزترين انتخاب آكادمي نوبل در شاخهي ادبيات، به عقيدهي بسياري، وينستون چرچيل است كه در سال 1953 به اين عنوان دست يافت. او درواقع براي جايزهي صلح نوبل نامزد بود كه بهعنوان برندهي نوبل ادبيات معرفي شد.